داشتم اوایل جلد 6 کاپلستون، که مربوط به دوره روشن گری فرانسه و آلمان است را می خواندم. حالم گرفته شده بود. همسرم که متوجه تغییر حالم شد، جویای احوال شد. گفتم: فکر کن، این همه آدم، ولتر، دالامبر، دیدرو... ملحد، شکاک، خداباور دین ناباور، خداباور دین باور، کشیش... این همه شور و شوق مبارزه برای آزادی و تساهل و مبارزه با خدا و دین و کلیسا و خرافات و... شیفتگی نسبت به اومانیسم و  عقل خود بنیاد و دغدغه های معرفت شناختی و چه و چه و چه... حالا همه شان زیر خروارها خاک، حتی شاید استخوانی هم ازشان نمانده باشد. خودشان مانده اند و اعمالشان و اعتقاداتشان... خوب یا بد! 

مثل همیشه برای این که حالم را خوب کند به کوچه طنز زد و گفت: آره مثلا فکر کن. کانت شب اول قبر که نکیر و منکر بالای سرش می آیند، می گوید: نه! شما پدیدارید، فنومنید. شما نمودید نه بود. نکیر و منکر هم می گویند: حالا چنان پدیداری نشانت دهیم که آن سرش ناپیدا.

خلاصه آن شب گذشت. اما گاهی از بالا به خودم نگاه می کنم. مثل یک نقطه ی بی تاثیر، یک نقطه ی بی خاصیت، یک نقطه ی بی بُعد... از این سر زندگی به آن سر زندگی، یک نقطه که این طرف و آن طرف می رود اما...  بود و نبود و نمودش همه بی خاصیت و یکسان است.

 و وجود یعنی تاثیر. وجود یعنی تلاطم. وجود یعنی حرارت... و من اصالت وجود را این گونه می فهمم.

پس اگر بی تاثیرم... یعنی بی وجودم. یعنی عدمم. نه کا العدم. که عدم!

باید هوای زیستنم را عوض کنم