این صدای زندگی است

الله اکبر

إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا

دوستت دارم

الو مامان، غذا خوردی؟

برخیزید، ای شهیدان راه خدا

بابا، کی میای پیش ما؟

خرد شدن کلم روی تخته آشپزخانه

لبیک یا حسین!

محاورات افلاطون

صدای پیامک زهره سادات

آئین دلاوری

بابا خون داد...

ضحی، محمدجواد و بقیه

القدس لنا

 فاطمه جان ،چی لازم داریم؟

کلیپ 3 دقیقه ای

گوگل تاک

قطرات باران روی یک چتر دونفره

شاعر شنیدنی است

هق هق

قهقهه

چادر با لهجه لبنانی

پیازداغ

تنهای تنهای تنها

باران ،باران، ستاره‌باران، باران

من، دولت تعیین می کنم

باید به شط خون شنا کنیم... شالاپ شلوپ شالاپ شلوپ

ننه قربون

غل غل کتری

کودکی به نام غزه

دوباره شب، شب شیدایی...

هم زدن شربت عسل

دیالکتیک هگل

بهار آمد و شمشادها جوان ‌شده‌اند

تایپ ده انگشتی

کارتن خوابها

لا اله الا الله




رسانه ای برای همه دردهای مردم

تلویزیون به عنوان عمومی ترین رسانه، بارها در موارد مثبت و منفی اثبات کرده که توانایی و پتانسیل مناسبی برای فرهنگ سازی و تربیت مخاطبان خود دارد.

در باب عزاداری های سید الشهدا در روزهای عاشورا با پخش عزاداری زنجان و و بم و شهرهایی که عزاداری در آن صورت، سنتی، عمومی ،منظم و فارغ از دسته بندی های مرسوم دارد سعی در ایجاد فرهنگ عزاداری اباعبدالله کرد و الآن اثرات این حرکت را میبینیم که در خیلی از شهرها و روستاهای دیگر این سبک عزاداری به عنوان الگو اخذ شده و به شیوه بومی خود در آن منطقه اجرا می شود.

این سبک عزاداری در تقویت هویت دینی و مذهبی، تقویت اتحاد و نظم و یکپارچگی و همدلی، نشان دادن همه مردم ایران بما هم اعم از تهرانی و شهرستانی و روستایی، ارعاب در صفوف دشمنان و حفظ صورت های سنتی عزاداری بسیار موثر است.

کاش تلویزیون از این ظرفیت عظیم خود برای فرهنگ سازی در زمینه سبک زندگی اسلامی، تقویت روحیه تلاش و مجاهده عمومی، عدالت خواهی و امربه معروف و نهی از منکر و بسیاری از واجب های فراموش شده دیگر هم استفاده بهینه می کرد.

24 ساعت با حکیم‌ترین مادران/ از پشت صحنه های جشنواره عمار

آقای جلیلی گفته بودند که برای افتتاحیه جشنواره عمار، من و خانم دکتر سعیدی با مادران شهدا مصاحبه انجام دهیم و انتظارات ایشان را از فیلم سازان و سینماگران عماری در قالب یک کلیپ به تصویر بکشیم.

اولین مرحله، پیدا کردن مادران شهدا بود. در چت از خانم رجایی فر پیشنهاد خواستم و ایشان خانم روزنامه نگاری را معرفی کردند که با اکثر مادران شهدا مصاحبه دارد و خصوصا آن مصاحبه معروف با مادر شهیدی که شوهرش او را به خاطر شهادت فرزندش طلاق داده و در جشنواره مطبوعات برگزیده شده بود.

با ایشان تماس گرفتم و معیارهایی به ایشان دادم و خواستم که ۴ نفر را معرفی کنند. ایشان مادر شهید مهدی رجب بیگی، مادر شهید غلامعلی پیچک، مادر جاویدالاثر شهید کرم و مادر ژاپنی شهید بابایی را معرفی کردند.

با ایشان قرار‌ها را تنظیم و از عصر جمعه با یک تیم تصویربرداری و یک کارگردان هنری که در تلویزیون مشغول به کار بودند، شروع به مصاحبه کردیم. کارگردان، فضایش با ما خیلی متفاوت بود و نگاهش‌‌ همان نگاه‌های کلیشه‌ای و همیشگی صدا و سیما. مادر شهید بابایی را نشانده بود و از ژاپنی بودن ایشان شگفت زده شده بود و از ایشان می‌خواست که چای ژاپنی بریزند و به مهمانشان که یک دختر خانم عکاس بود تعارف کنند. و دختر عکاس چای را بخورد و بگوید: به به چه چای خوشمزه‌ای! و بعد مادر شهید را سوژه عکس برداری کند و رو به دوربین خودش را معرفی کند و بگوید که برای چه مادر شهید بابایی را به عنوان سوژه عکس برداری انتخاب کرده است. که آن دختر خانم هم می‌فرمود: مورد خیلی جالب و عجیبی بودند!

کارد می‌زدی خون من و خانم سعیدی در نمی‌آمد. از فرط عصبانیت من شروع به قدم زدن کرده بودم و ایشان هم مرتب به من می‌گفت: «خانواده شهدا دکور نیستند. ما آمده‌ایم ازشان حکمت یاد بگیریم.» به کارگردان تذکر دادیم که نمی‌خواهیم فیلم دکوری از ایشان بسازیم آمده‌ایم تا حرف‌هایشان را بشنویم. فرمودندکه: خب حرف که جذابیت ندارد!!

وقتی مادر شهید بابایی شروع به صحبت کردند ایشان از آنجا که برایشان مهم نبود نه صدابرداری جالبی انجام داده بودند و نه تصویر برداری با کیفیتی. کارگردان آمده و به ما می‌گوید: «این خانم چقدر حرف می‌زنند. واقعا این حرف‌ها به دردتان می‌خورد؟» با تعجب برگشتم و می‌گویم: «بزرگوار! ما اصلا به خاطر شنیدن همین حرف‌ها اینجائیم نه آن فضای هنری! که مد نظر شماست.»

سری تکان می‌دهد و در پایان که می‌خواهیم خداحافظی کنیم می‌گوید: «خب، شما کارگردان هنری نمی‌خواهید من هم فکر می‌کنم نیازی به حضورم نباشد.» فکر می‌کنم در آن سه ساعتی که در خانه مادر شهید درگیر دکور سازی بودند بهترین پیشنهادشان را مطرح کردند. با گرمی از ایشان و پیشنهاد خوبشان تشکر و استقبال می‌کنیم و از هم جدا می‌شویم و سراغ خانواده بعدی می‌رویم.

خانواده شهید کرم، خانواده‌ای سرشار از گرمی و عاطفه. مادر و پدر شهید و خواهر شهید که خود همسر یک جانباز آزاده شهید است. آنقدر با این خانواده صمیمی می‌شویم که خواهر شهید یک شبه برای من و خانم سعیدی جداگانه عروسک‌هایی بافته‌اند و در افتتاحیه برایمان می‌آورند. خانم سعیدی وسط سوال پرسیدن اشک می‌ریزد. خواهر شهید شروع به دلداری دادن ایشان می‌کند. با خودم فکر می‌کنم: اگر آن کارگردان بود لابد الان می‌گفت: «چقدر غیر حرفه‌ای!»

روز بعد ابتدا سراغ مادر شهید رجب بیگی می‌رویم. مادر شهید رجب بیگی تحت الشعاع پسرش قرار گرفته و الا خودش بانوی فوق العاده‌ای است. فعال و در صحنه. خانه‌اش محل برگزاری کلاس‌های مختلف است: از درس‌های مقدماتی حوزه تا کلاس عربی. خانه‌ای قدیمی و سنتی و دوست داشتنی و البته مثل همه خانه‌های خانواده‌های شهدا، ساده. یک خیریه فعال دارد که به قول خودشان، هر کس بیاید دست خالی بر نمی‌گردد. بسیار هم حکیم هستند و حرف‌هایی می‌زنند شنیدنی. با یک سادگی جالبی می‌گویند: من البته دو سه بار بیشتر جبهه نرفته‌ام خواهرانی بودند که چندین و چندبار جبهه رفته‌اند.
آخر کار می‌گویم مادرجان دعا کنید شهید شویم. خانم سعیدی با شوخی و خنده به من می‌زنند که هی ایشان مادر شهید هستند‌ها. دعایشان مستجاب می‌شود حواست باشد چه می‌گویی! با خودم می‌گویم: تو را چه به این دعا‌ها!

مادر شهید پیچک هم بسیار انسان والا و اخلاق مداری هستند. ازشان می‌پرسیم «به نظر ما طرفداران حق همیشه در اقلیت‌اند به نظر شما این طور نیست؟»: می‌گویند: «من از باطن انسان‌ها بی‌خبرم.» یعنی: شما را چه به این قضاوت کردن‌ها!

کار تمام می‌شود. مصاحبه‌های خیلی خوبی گرفته‌ایم. هم می‌شود از دل مصاحبه‌ها حرف‌های تکراری و کلیشه‌ای استخراج کرد و هم حرف‌های جدی و تامل برانگیز. خانم سعیدی کارش را خوب بلد است. قبلا برای پایان نامه‌اش با خانواده شهدا، مصاحبه انجام داده و خوب بلد است حرف‌های دل افراد را بیرون بکشد.

تصمیم می‌گیریم خودمان بالای سر تدوین کار هم بایستیم. حدود چهار ساعت راش پر کرده‌ایم. تا ساعت دوازده شب در دفتر جبهه فرهنگی هستیم. اپیزودهایی که احساس می‌شود به درد جشنواره عمار می‌خورند را جدا می‌کنیم. خانم سعیدی تا ساعت دو می‌مانند و به تدوین گر می‌گویند که کدام را اول و کدام را آخر بگذارد. فردایش هم که روز افتتاحیه جشنواره عمار است، من دو ساعتی بالای سر کار می‌روم. و بازبینی نهایی از اثر و تغییراتی جزئی انجام می‌دهم و کمی هم جابه جایی اپیزود‌ها. کار، که طی ۲۴ ساعت انجام شده بود، و اولین تجربه ما دو نفر بود، خودمان را راضی کرده. آقای جلیلی هم می‌آیند و کار را می‌بینند. واکنششان به نظر رضایت بخش است. در بخشی که مادر شهید پیچک، بازیگر فیلم پسرش را نقد می‌کند، در واکنش به گفته‌های مادر شهید با صدای بلند می‌گویند: آفرین، آفرین.
کار در افتتاحیه اکران می‌شود و مورد توجه قرار می‌گیرد. کار پربرکتی بود. با خانواده‌های چند تن از شهدا آشنا شدیم و با همه‌شان قرار گذاشتیم که بیشتر به ایشان سر بزنیم. حرف‌های حکیمانه‌ای شنیدیم و در خلال گفته‌هایی که باید برای سینماگران پخش می‌شد برای پرسش‌های خودمان هم پاسخ‌هایی یافتیم.

این مطلب برای تریبون مستضعفین نوشته شده است.

باید هوای زیستنم را عوض کنم

داشتم اوایل جلد 6 کاپلستون، که مربوط به دوره روشن گری فرانسه و آلمان است را می خواندم. حالم گرفته شده بود. همسرم که متوجه تغییر حالم شد، جویای احوال شد. گفتم: فکر کن، این همه آدم، ولتر، دالامبر، دیدرو... ملحد، شکاک، خداباور دین ناباور، خداباور دین باور، کشیش... این همه شور و شوق مبارزه برای آزادی و تساهل و مبارزه با خدا و دین و کلیسا و خرافات و... شیفتگی نسبت به اومانیسم و  عقل خود بنیاد و دغدغه های معرفت شناختی و چه و چه و چه... حالا همه شان زیر خروارها خاک، حتی شاید استخوانی هم ازشان نمانده باشد. خودشان مانده اند و اعمالشان و اعتقاداتشان... خوب یا بد! 

مثل همیشه برای این که حالم را خوب کند به کوچه طنز زد و گفت: آره مثلا فکر کن. کانت شب اول قبر که نکیر و منکر بالای سرش می آیند، می گوید: نه! شما پدیدارید، فنومنید. شما نمودید نه بود. نکیر و منکر هم می گویند: حالا چنان پدیداری نشانت دهیم که آن سرش ناپیدا.

خلاصه آن شب گذشت. اما گاهی از بالا به خودم نگاه می کنم. مثل یک نقطه ی بی تاثیر، یک نقطه ی بی خاصیت، یک نقطه ی بی بُعد... از این سر زندگی به آن سر زندگی، یک نقطه که این طرف و آن طرف می رود اما...  بود و نبود و نمودش همه بی خاصیت و یکسان است.

 و وجود یعنی تاثیر. وجود یعنی تلاطم. وجود یعنی حرارت... و من اصالت وجود را این گونه می فهمم.

پس اگر بی تاثیرم... یعنی بی وجودم. یعنی عدمم. نه کا العدم. که عدم!

باید هوای زیستنم را عوض کنم

رهایی وصف شادابی است

وقتی نمی توانی کسی را که برای تو رنجشی ایجاد کرده ببخشی... خود از همه بیشتر در عذاب خواهی بود همچون کرمی که پیله را بیشتر و بیشتر دور خود می تند و عذابش بیشتر و بیشتر می شود.

و بخشیدن... مثل از پیله در آمدن پروانه است

 به شوق باغ پروانه شدن، نیازمند آن است که پیله را بشکافی و رها شوی، و باید بشکافی و رها شوی چرا که:

در پیله ی انزوای خود خواهد مرد

کرمی که به شوق باغ پروانه نشد


و چه گرانقدر توصیه ای بود آن که: «مرنج و مرنجان.»

مدتی بود بی برکتی حاصل از کینه و کدورتی چندماهه را در تمام زوایای زندگیم ساری و جاری می دیدم و بهانه ای می طلبیدم برای بخشش و نمی یافتم.

اما گاهی بی بهانه بخشیدن لطف دیگری دارد.


و اولین نتیجه بخشش، رهایی و سبکی بی نظیری است که تجربه اش طعم حلواهای دم افطار را دارد. بعد از یک روز گرسنگی... چشیدن طعم یک حلوای خوش طعم. بعد از مدت ها کدورت...چشیدن حلاوت یک دل بی کینه.

ای خدای یونس! در این ماه غفران و برکت... هیچ بهانه ای نداریم تا به دستت بدهیم و بدان واسطه بخواهیم ما را ببخشی... تو خود بی بهانه ما را ببخش و بال پروازمان عطا کن.

لا اله الا انت... سبحانک انی کنت من الظالمین



ننه قربون

دبستانی بودم... رفته بودیم مسجد. تابستان بود. نماز توی حیاط برگزار می شد. یک ملخ نشست روی چادر خانمی که جلوی من بود. ملخ که جست زد من هم باهاش پریدم... نمازم را شکستم...
شب که به منزل آمدم برای پدرم تعریف کردم که ببینم نمازم چه حکمی دارد... .
شانه های بابا شروع کرد به تکان خوردن: شهید شول داشت نماز می خواند... گلوله توپ کنارش منفجر شد... حتی تکان نخورد... .
شکستم... مثل نمازم
بعدها بارها شکستم... و آخرین بارش تا به امروز... امروز
اکران مستند ننه قربون... حاج خانم می گفت: داشت لباس های رزمندگان را می شست فهمید لباس پسرش است... پر از خون... فهمید شهید شده... . لباس را شست... رفت سراغ لباس بعدی

حوصله های پیامکی

حرف که زیاد باشد و جدی... وبلاگ بیشتر به درد می خورد...


اما حوصله های پیامکی ما گاه برای وبلاگ حرف و جدیت، کم می آورد...

گاهی حرف هایم را این جا می نویسم

گوگل پلاس

قبلا هم اینجا می نوشتم

گوگل باز

البته گاهی هم فقط آن چه را که دوست دارم بازنشر می دهم


شیرین ترین مسجد

حاج خانم حاتمی که ما حاج بی بی صداشون می کنیم  و حاج خانم مهدویان دو تا از آن حاج خانمای مسجدی خوش اخلاق و متدین بودند که همه ما رو علاقه مند به مسجد و نماز کرده بودند.

حاج بی بی هر شب بایک چادرنماز و مقنعه سفید و خوش بو و خوش دوخت و پاکیزه سجاده اش را پهن می کرد و ماها را که می دید با لبخند بهمان شکلات و  نخودچی و... تعارف می کرد. 

نماز وتیره را اول با سوره کوثر و بعد با سوره واقعه یادمان داد. بعد هم جانمازی بهمان هدیه داد که رویش نماز غفیله بود و چقدر لذت بخش بود نماز غفیله خواندن و هر دعایی که میخواستی کردن و بعد شکلات ها و نگاه های تشویقی حاج بی بی را خریدن. 

حاج خانم مهدویان اما خاطره بامزه تری را رقم می زند. یادم است  هنوز مدرسه نمی رفتم. در مسجد ردیف های جلو با زینب، دختر عمه ام در صف جماعت ایستاده بودیم و در حال نماز جماعت. نماز جماعت که تمام شد یکی از آن حاج خانمای مسن و بداخلاق برگشت و به من و زینب گفت: شما دو تا کنار هم ایستادین نماز ما رو خراب کردین. دو تا بچه تو صف باشن صف به هم می خوره.

من هم تا به حال کسی باهام اینجوری حرف نزده بود. سریع چادرمو سرم کردم و در حالیکه مثل آبشار آنجل اشک می ریختم از مسجد زدم بیرون.

حاج خانم مهدویان به سرعت دنبالم دویدند و مرا بغل کردند و دلجویی و بالاخره موفق شدند مرا برگردانند. بعد هم با آن خانم حرف زدند که نباید با بچه این جوری برخورد کرد زده می شود از همه چیز.




و واقعا مطمئنم اگر حاج خانم مهدویان دنبالم نیامده بود دیگر پایم را در آن مسجد نمی گذاشتم.

دیشب منزلشان بودیم و حاج خانم مهدویان این خاطره را تعریف کردند.

حالا هم حاج بی بی و هم حاج خانم مهدویان بیمارند. برای سلامتی هر دویشان بسیار دعا کنید.


آن چه از نمایشگاه کتاب خریدم؟

 

 

لیست کتاب هایی که از نمایشگاه کتاب خریدم:

کتاب های تخصصی فلسفه:

کاپلستون، فردریک چارلز، تاریخ فلسفه جلد 4 از دکارت تا لایب نیتس، علمی- فرهنگی
کاپلستون، فردریک چارلز، تاریخ فلسفه جلد 5 از هابز تا هیوم، علمی-فرهنگی
کاپلستون، فردریک چارلز، تاریخ فلسفه جلد 6 از ولف تا کانت، علمی-فرهنگی
کاپلستون، فردریک چارلز، تاریخ فلسفه جلد 7 از فیشته تا نیچه، علمی-فرهنگی
ذبیحی، محمد، فلسفه مشا با تکیه بر اهم آرا ابن سینا، سمت
فخری، ماجد، سیر فلسفه در جهان اسلام، هیئت مترجمان، مرکز نشر دانشگاهی
بریه، امیل، تاریخ فلسفه جلد دوم (دوره انتشار فرهنگ یونانی و دوره رومی)
کانت، ایمانوئل، تمهیدات، غلامعلی حداد عادل، مرکز نشر دانشگاهی
ژان لاکوست، فلسفه در قرن بیستم، رضا داوری اردکانی، سمت
راسل، برتراند، مسایل فلسفه، منوچهر بزرگمهر، خوارزمی
ارسطو، درباره نفس، حکمت
ارسطو، متافیزیک، حکمت

کتاب های عمومی:

سبحانی، جعفر، فروغ ولایت(تاریخ تحلیلی زندگانی امیر المومنین)، موسسه امام صادق
رهبر انقلاب، زن و بازیابی هویت حقیقی، موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی
شجاعی، سیدمهدی، کمی دیرتر، نیستان
غفاری، حسین، جدال با مدعی، حکمت
امیرخانی، رضا، قیدار، افق
مخدومی، رحیم، من مادر مصطفی(خاطرات شهید احمدی روشن)، شاهد
حسینی، سیدمحمدحسین، شهید علم، دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب
کربلایی لو، مرتضی، خیالات، ققنوس
کربلایی لو، مرتضی، من مجردم خانوم، ققنوس
سلیمانی، بلقیس، بازی آخر بانو، ققنوس
ولیئی قربان، ترنم داوودی سکوت(مجموعه غزل)، نیستان
کمال سعید، اللصوص، مرکز الغدیر
السرجانی، هامل، الاسوه الحسنه للنسا، مطبعه النخیل
الحسیناوی، الشیخ فلاح، فاطمه الزهرا فی خطابات المرجع الیعقوبی، مطبعه النخیل

*  کتاب مفاتیح الحیات هم سفارش داده شد. 

 

* دو تا از کتاب های عربی را از روحانی عراقی صاحب غرفه مطبعه النخیل هدیه گرفتم. از آن جا که کمی اطلاعات راجع به حاج اقا یعقوبی از غرفه بغل گرفته بودم و به عربی برای آن برادر ذکر کردم و این که گفتم متعلم لغت عربی استاد حکیمم که عراقی اند و مهم تر این که نجفی اند و از خاندان بزرگ حکیم.

همه ما به تو مدیونیم... یاکمیل!

اولین بار نام کمیل را قرین دعای کمیل شنیدم در مسجدی که هر شب با پدر و مادر و برادرم می رفتیم و با چادر سفید گلداری که همیشه زود به زود برایم کوتاه می شد... و طول کشید تا فهمیدم کمیل مثل توسل فقط اسم دعا نیست بلکه نام یاری است محرم انس و خلوت نشین با امام.

یادم است 12-13 ساله بودم و پنج شنبه شبی بود در همان مسجد حاج آقا علمای محبوب... تصمیم گرفتم به جای در گوشی حرف زدن با فائزه و زیر زیرکی خندیدن با زینب و اخم حاج خانمای مسجد به ما و لبخند حاج بی بی، دوست داشتنی ترین حاج خانم مسجد،  به دعا گوش دهم و معنیش را بخوانم... یک جاهایی حوصله ام سر می رفت و یک جاهاییش را نمی فهمیدم. یک جاهایی با زینب به نوزادی که در نزدیکی ما پیش مامانش دراز کشیده بود نگاه می کردیم و می خندیدیم وسط همین شیطنت ها و رفت و برگشت ها به این عبارت رسیده بودم،: صَبَرتُ عَلی عَذابِکَ فَکیفُ أصبِرُ عَلی فِراقِکَ و هَبنی صَبَرتُ عَلی حَرَّ نارِکَ فَکیفَ أصبِرُ عَنِ النَظَرِ إلی کَرامتِک؛.... ترجمه اش را که خواندم میخکوب شده بودم. دیگر بقیه دعا را گوش نمی دادم وارد دنیای دیگری شده بودم که نمی فهمیدمش...

و کمیل همیشه برایم غیر منتظره ماند. آن گاه که خود می گوید: امیرالمومنین دست مرا گرفت  و به صحرا برد چون به بیرون رسید آهی کشید مانند آه کشیدن اندوه رسیده و پس از آن مطالبی فرمود _خطبه 139_ آن جا که هر عبارتی با یا کمیل آغاز می شود... وچه چیزی از این شیرین تر که مخاطب خاص مولایت و مقتدایت قرار بگیری... و شاهد عشق بازی های امام بزرگ عدالت و عرفان با معبود بی همتا باشی... و نرم نرم درس بندگی بیاموزی.... آن جا که امامت در توصیف عده ای  می گوید: علم و دانش با بینایی حقیقی به ایشان یکباره روی آورده و با آسودگی و خوشی یقین و باور به کار بسته اند و سختی و دشواری اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان یافته اند و به آنچه نادانان از آن دوری گزینند انس و خو گرفته اند. و با بدنهایی که روح های آن ها به جاهای بسیار بلند آویخته در دنیا زندگی می کنند. آنانند در زمین خلفا و نمایندگان خدا که مردم  را به سوی دین خدا می خوانند... آه آه بسیار مشتاق و آرزومند دیدار آنان هستم...پس فرمود: ای کمیل، اگر می خواهی برگرد... ... . وتو محرم اسرار بوده ای... و شنیده ای خیلی چیزها را که خیلی ها تاب شنیدن ندارند و دیده ای چیزهایی را که خیلی ها تاب دیدن ندارند.....

و ما چقدر به تو مدیونیم که حضورت، محملی شد برای طرح حرف هایی نه از جنس زمین.

و خدا تو را بزرگ داشته و عزیز که از حقیقت  پرسیدی د رآن دوره که اعرابی از تعداد موهای سرش می پرسید ... و ما بی خبران را چه به پرسش از حقیقت؟!

 

كميل: مَا الْحَقِيقَةُ؟! (آن‌ حقيقت‌ [ثابتة‌ قديمه]‌ كدام‌است‌؟!)

قَالَ امیرالمؤمنین: مَا لَكَ و الْحَقِيقَةَ؟ (تو را با آن‌ حقيقت‌ چكار؟)

قَالَ: أَوَ لَسْتُ صَاحِبَ سِرِّكَ؟ (آيا من‌ صاحب‌ اسرار تو نیستم؟)

قَالَ: بَلَي‌! وَلَكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ مَا يَطْفَحُ مِنِّي‌! (آری! وليكن‌ بر تو مي‌تراود و ترشّح‌ می‌کند آنچه‌ از فوران‌ وجود من‌ لبريز می‌گردد!)

قَالَ: أَوَ مِثْلُكَ يُخَيِّبُ سَآئِلاً؟! (آيا امكان‌ دارد هم‌چون تویی‌، پرسنده‌ای را نااميد و بی‌بهره‌ گذارد؟!)

قَالَ: الْحَقِيقَةُ كَشْفُ سُبُحَاتِ الْجَلاَلِ مِنْ غَيْرِ إشَارَةٍ. (آن‌ حقيقت، انكشاف‌ و بروز انوار و تقديسات‌ دلائل‌ عظمت‌ جلال‌ خداوند بدون‌ هيچ‌گونه‌ اشارتی است.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (در اين‌باره‌، توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: مَحْوُ الْمَوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ. (نيست‌ و تاريك‌ شدن‌ هر موهوم‌، با به‌وجود آمدن‌ [و روشن‌ شدن‌] آن‌ معلوم‌.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ.(پاره‌ شدن‌ پرده مجاز و اعتبار، به‌‌علّت‌ طغيان‌ و غلبه‌ اسرار حقيقيّة‌ ازليّه‌.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: جَذْبُ الاْحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيدِ. (جذب‌ کردن مقام‌ احديّتش‌ با صفت‌ يكي‌ كردن‌ و وحدت‌ بخشيدن‌ جميع‌ كائنات‌ و ماسوی‌ را به‌‌سوی خودش‌.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الاْزَلِ، فَتَلُوحُ عَلَي‌ هَيَاكِل التَّوحِيد ءَاثَارُهُ. (نوری‌ است‌ كه‌ از سپيده‌دم‌ ازل‌ [و تجرّد]، اشراق‌ مي‌كند؛ و آثارش‌ كه‌ توحيد و يكي‌كردن‌ است‌ بر تمامي‌ مظاهر وجود و شؤونات‌ وحدت‌ ظاهر مي‌گردد.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: أَطْفِ السِّرَاجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ! (چراغ‌ [انديشه‌ و فكر] را خاموش‌ كن‌ كه‌ تحقيقاً صبح‌ [حقيقت‌ و شهود و مشاهده]‌ طلوع‌ کرده‌ است‌.)

پیوندها:

در فضایل کمیل ابن زیاد

کمیل، مونس تنهایی امام+اشتباه استراتژیک وی در جنگ

پی نوشت: دوستان عزیزی تصور کرده اند کرمانشاهی هستم. خیر. حاج آقا علما چندین سال امام جمعه عارف و محبوب شهر ما بودند... بعد رفتند کرمانشاه. همان طور که پسوند فامیلیم مشخصه... پاریزی ام... هرچند سیرجان به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام.

آن گاه که مرگ می میرد/ یادداشتی بر «سلام بر فرشتگان»

قبل نوشت: این مطلب را برای سینما انقلاب نوشته ام.

سلام بر فرشتگان اتفاقی مبارکی  است در سینمای کودک که بعد از سال‌ها خلأ فرمی و محتوایی در این زمینه، رخ داده است.

فیلم با روایت‌گری «شادی»؛ دخترک دبستانی و نقش اول داستان که ماجراهای فیلم، حول اندیشه و احساسات وی شکل می‌گیرد، در فضایی شاد، کودکانه، موزیکال، با کنتراست رنگ بالا و در خانه‌ای ساده، سنتی و ایرانی شروع می‌شود.

یک شب، پدربزرگ شادی «بابا بویور» که سال‌هاست فوت کرده، به خواب «ننه جیران» می‌آید و پای‌کوبان و دست‌افشان در مراسمی شبیه به عروسی می‌خواهد که او را با خود ببرد. مادربزرگ در اثر همین خواب، مشکلی برایش پیش می‌آید و راهی بیمارستان می‌شود. از همین جاست که درگیری شادی با مسئله‌ای به نام "مرگ"، با دیدن چهره فرشته زندگی و فرشته مرگ که با یکدیگر درگیراند و هرکدام می‌خواهند ننه جیران را با خود ببرند، آغاز می‌شود. شادی به دلیل وابستگی شدید عاطفی به مادربزرگ، دعا می‌کند، که مرگ دیگر نباشد، دعای او مستجاب می‌شود و پیرو آن ماجراهایی برای شادی و اطرافیانش رخ می‌دهد که سعی در تغییر دیدگاه او نسبت به حادثه مهم زندگی هر فرد، یعنی مرگ دارند.


ادامه نوشته

شبیه خواب ابراهیم

جوانی برگ سبزی تحفه درویش را دادم

در این فانی طوفانی هو الباقیش را دادم

شبیه خواب ابراهیم در قربان اسماعیل

شبی محض رضای تو "رضا"ی خویش را دادم

سروده شده توسط زهرا یوسفی زاده برای رضای 16 ساله، برای پسرخاله عزیزمان، برای پسر مهربان و سرشار از نشاطی که نشاط زندگی را به دیگران تزریق کرد. با اهدا دو کلیه و کبدش.

خدایش بیامرزد و با اولیایش محشور کند.

خدا به خانواده اش، به ما و همه فامیل و دوستانش صبر جمیل عطا کند.

خداوند شما را عاقبت به خیر کند، اگر فاتحه ای نثار روحش کنید و فرداشب برایش نماز لیله الدفن بخوانید.

داغبان/ شعری برای مامان و بابای رضا

ا ادخل یا مولای؟

حرم علوی، ابهت پایان ناپذیر:

بهت و تعلیق و سکوت، اثر ابهت حرم قدیس شمشیرزن است. همان علی، صدای عدالت انسانی، همان، امپراتوری که کفشش را وصله می زد، امین الله... . ابهت حرم امام چنان می گیردت که چون طفلی از ابهت امام به دامان لطف امام پناه می بری. 

دورتا دور حرم علمایی که دل در گرو عشق و آرمان علی دارند آرمیده اند، : از شیخ طوسی صاحب کتابان صحیح تا شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان، از برخی شهدای خانواده حکیم که شصت شهید مجتهد را این خانواده تقدیم اسلام کرده است تا شیخ مرتضا انصاری، از صاحب جواهر تا مقدس اردبیلی، از ملا مهدی نراقی تاشیخ نائینی و آخوند خراسانی و... . ایشان ضریح مطهر و منور و پرشکوه علوی را چون نگینی در بر گرفته اند... . و چه بشکوه است این انگشتر.

مسجد کوفه، تاریخ متصل:

مسجد کوفه، تاریخ اسلام است، تاریخ انبیا است، تاریخ آفرینش است... یک تاریخ متصل و پیوسته، از آغاز آفرینش تا پایان جهان... گویی همه اتفاقات مهم جهان در همین مسجد کوچک رقم می خورد. نماز می خوانیم به جماعت، به یاد نمازهای پدر عدالت، و به امید نمازهای اقامه کننده قسط و عدل... .

مسجد کوفه؛ محل فهم رسالت و جایگاه تاریخی شیعه امروز است، غدیر، عاشورا، امروز و... مهدی.

 محل قبولی توبه حضرت آدم در همین مسجد است...

 حال فرزندان آدم، باید توبه کنند، از تاریخی که هنوز به ظهور نرسیده.

مقام نوح نوحه گر،  مقام حضرت ابراهیم، دکه المعراج نبی اکرم، دکة القضای علی ابن ابی طالب و محراب شق القمرابن ملجم... . مقام مولای یا مولای گفتن های اب هذا الامه... و قبر مسلم، سفیر حسین(علیه السلام)، و قبر هانی ابن عروه، و قبر مختار، منتقم خون حسین... . و در همان نزدیکی ها قبر میثم تمار... عاشق بر دار.

 این جا مقر حکومت ومحل قضاوت امام زمان (ارواح العالمین لتراب مقدمه فداه) خواهد شد در زمان حکومت و ظهورشان.

 گذشته و آینده جهان در همین مسجد رقم می خورد... حال خودت بنویس قصه ازلی-ابدی این مسجد را.

روایات شوق برانگیزی که درباره این مسجد آمده بسی شنیدنی است.

مسجد سهله، مقام مولانا صاحب الزمان:

اما تاریخ با مسجد سهله تکمیل می شود...مقام حضرت ادریس، اولین مدرس زمینی، مقام حضرت خضر، مقام صالحین و مقام حضرت مهدی(عج الله تعالی فی فرجه و سهل الله المخرجه)، جایی که در روایات به عنوان محل زندگی حضرت پس از ظهور ذکر شده است.

در زیارتش می خوانیم: السلام علیک یا معز المومنین و المستضعفین، السلام علیک یا مذل الکافرین المتکبرین الظالمین...

اگر می خواهی در این خط ازلی- ابدی بندگی باشی باید در این جاده باشی. معز مومنین و مستضعفین باش و مذل کافرین و ظالمین و... .

اعمال مسجد سهله تمام می شود... حالا زیر آسمان خدا، روی زمین مسجد سهله چشم به پرچم بزرگ، سبزرنگ و باشکوه گنبد مسجد می دوزم... یا قائم آل محمد(عجل الله تعالی فی فرجه و سهل الله مخرجه)

وادی السلام

وادی السلام یک تاریخ مکتوب است. حداقل دو-سه هزارسال قدمت دارد. مقبره بسیاری از افراد سرشناس از ملیت های مختلف آنجاست و در راسشان، حضرت هود و حضرت صالح و البته امام العرفا، آیت الله قاضی طباطبایی. یاد روایاتی که از این قبرستان خوانده ام می افتم. خوابیدن در قبر برای تزکیه نفس، مت باذن الله گفتن آیت الله قاضی به یک مار و مردن مار، برنج پربرکتی که نصیب ملامهدی نراقی می شود و... .  

قبرستان خوفناکی است. بسیار بزرگ و بسیار تودر تو. پر از سرداب. حتی ذکر می کنند محل اختفای برخی از گروه های تروریستی است... . و این البته ظاهر قضیه است. و کسانی که اهل دلند ماجراها دارند با وادی السلام... جایی که ارواح مومنین بر تخت هایی روبه روی هم نشسته اند و گفتگو می کنند... و ما به ظاهری و زیارتی بسنده می کنیم.

جشن تکلیف

دیروز در مشهد یک برنامه جشن تکلیف برای یکی از دختران اقوام بود. برای آن که خاطره انگیز شود  همه سعی کردیم هرکاری از دستمان بر می آید انجام دهیم. بنده هم مسئول فرهنگی جلسه به عنوان زن عمو جان!!!

توی اینترنت گشتم که از ایده های موجود استفاده کنم متاسفانه هیچ ایده ای نبود فقط توانستم یک دکلمه برایش بیایم و یک متن سوگندنامه. دکلمه اش را حفظ کرد و متن سوگندنامه را برایش طراحی کردم و با عکس خودش در حال نماز  پرینت گرفتم.

وقتی می خواست در جشنش بخواند آهنگ لبیک الهم لبیک را هم آهنگ زمینه اش کردیم که واقعا تاثیرگذار بود. البته مجلس خانم مداح داشت که کارش عالی بود.

برای تزئئن مجلس هم هیچ ایده ای در اینترنت ندیدم. ناچار به ابتکار دست زدم و با فوم و ابزار موجود این طرح ها را انجام دادم.  به گفته حاضران در جلسه خوب شده بود الحمدالله. 

دیدم توی اینترنت خبری نیست تصمیم گرفتم عکس ها را در وبلاگم بگذارم. امید که بقیه دوستان هم این کار را انجام دهند که ایده هایی برای برگزاری این جشن ها داشته باشیم.

ناگفته نماند که سعی شد نهایت سادگی و دوری از تجمل به معنای منفی اش بشود تا با نیت خیر در دامن مصرف گرایی و تشریفات بی خود نیفتیم.

اصول مد نظر: سادگی، زیبایی، کودکانه بودن، استفاده از وسایل موجود، دوری از تجمل، ابتکاری بودن

پیشاپیش از بی کیفیت بودن عکس ها عذرخواهم.

پی نوشت:

دانشمند بزرگ، عارف وارسته و انسان نمونه، «سيد بن طاووس»نخستين كسى است كه اين «سنّت حسنه» را بنياد نهاد و روز تشرف به تكليف را عيد اعلام كرد. ادامه

درخت فروع دین:

گل اصول دین:

میز:

اینجا ضمیر اشاره ها همه نزدیک است(2)

پیش نوشت 1- خیلی از مواردی که در مطلب قبلی عنوان شد ناظر به شرایط فردی من بود که امکان بازگویی اش نیست. حتی اگر هم باشد شاید به درد دوستان نخورد اما تا جایی که عمومی تر است بنا به امر دوستان، مطلب را باز می کنم. خیلی از موارد هم بود که من نظرم را میگفتم ایشان نقد یا رد یا تایید می کردند.

پیش نوشت 2- اولین باری بود که اینقدر به همسرم نزدیک بودم اما نمی توانستیم همدیگر را ببینیم. ایشان آن طرف پرده و من هم این طرف. به بهانه دیدن همسرم نمی توانستم از مسجد خارج شوم- از محرمات اعتکاف-. به دلیل سر و صداها تماس هم نمی شد گرفت. فقط پیامک بود. پیامک هم که باعث دلتنگی بیشتر است تا رفع دلتنگی.

گزیده ای از گفتگوها با خانم دکتر کرمانی در مراسم اعتکاف دانشگاه تهران:

آرمان خواه ماندن: اهمیت حفظ و تقویت روحیه طلبگی- چه در بعد سخت کوشی و جدی بودن و دوری از مدرک گرایی و قائل نشدن به فارغ التحصیلی و چه از جنبه ساده زیستی و عدم تعلق قلب به مال و مقام و رفاه طلبی- تقویت و حفظ فضای دانشجویی به معنای پر کار بودن، پر شور بودن، به وضع موجود راضی نبودن، رشد معرفتی و معنوی و... .

 اهمیت حضور در اجتماع چه برای زن و چه برای مرد:  از زاویه نگاه تکوینی که شکل گیری شخصیت انسان در اجتماع و در تعامل با دیگران است و اشاره به این درس از قرآن که تنها جایی که خداوند می گوید: "من" در مورد عبادت است و حتی خداوند قهار نیز در موارد مختلف می گوید: "ما". خلقنا، رزقنا، سخرنا، هدینا و...، ایشان نگاهشان کمی ارسطویی بود از این زاویه که انسان شدن انسان را در گرو حضور در جامعه می دیدند و نه صرفا رفع نیاز یا سایر دلایل را.

چگونه هم زندگی خانوادگی سرشار از لطف و محبت و عاطفه داشتن و هم در انجام فرایض اجتماعی و علمی کوشا بودن:  استقامت در راه رسیدن به هدف، ساده زیستی، حضور کیفی و شایسته در خانواده و جبران عدم حضورها در زمان های غیبت. می گفتند: گاه مادری بیست و چهار ساعت در کنار فرزندش است اما گویی نیست. مادری دو ساعت کنار فرزندش است تا یک هفته سیرابش می کند. در رابطه با همسر هم توجه به حساسیت های ویژه همسر و رعایت آن- گاه ما کلی مسایل را در رابطه با همسر رعایت میکنیم اما همسر آن چنان راضی نیست- گاه فقط یکی دو مسئله را که وی حساس است رعایت می کنیم و کلی کار دیگر را انجام نمی دهیم و وی کلی راضی است- باید این گلوگاه ها را شناخت و رعایت کرد. اهمیت رضایت همسر و زندگی خانوادگی موفق در تعالی انسان چه زن و چه مرد و خصوصا زن بسیار زیاد است.

مسایل علمی ناظر به رشته: تقویت ابزارهای خاص رشته مثل نشر و مکتوب کردن آن چه بدان رسیده ایم در قالب های مختلف اعم از نشریه و وبلاگ و...، در رشته فلسفه تاکید زیادی روی ملاصدرا و به روزآوری مباحث ایشان داشتند که البته بنده به این شدت معتقد نبودم و از آن جا که ایشان استادی بزرگ و من شاگردی کوچک بودم بحثی نکردم، همچنین تقویت ابزارهایی چون زبان عربی و انگلیسی و آن ها را تحت هدایت اندیشه ای تحلیل گر در آوردن.

 عدم حضور در کنار والدین: می گفتند این حسرتی که از نبودن در کنار والدینتان می خوردید گاه سازنده تر است  از خود حضور. مثل اویس و پیامبر.  می گفتند این که  اشتیاق به خدمت دارید خوب است، اما اگر تبدیل به نگرانی شود بد است. می گفتند حتی خوب است که کنارشان نیستید. زن و شوهری که کنار والدینشان نیستند رابطه شان محکم تر است و با معیارهای خودشان زندگی می کنند و معیارهای درست و غلط خانواده ها بر ایشان تحمیل نمی شود. می گفتند: سعی کنید در سفرهایی که به ایشان سر می زنید کیفیت حضورتان را افزایش دهید، و وقتی کنارشان نیستید، مرتب با ایشان در تماس باشید و برایشان زیاد دعا کنید.

چگونگی تربیت فرزند با ملاک های دینی: ایشان معتقد بودند که حضور فرزندان در مدارسِ خیلی خوب و همشاگردیهای هم سطح و بالاتر احساس الگو بودن را از وی میگیرد. این  که فرزندی احساس کند الگوست، یکی از شرایط مهم و تاثیر گذار رشد است.

وزارت امور خارجه: ایشان بزرگترین مشکل وزارت را بدنه غیر انقلابی و اداری آن می دیدند و می گفتند نیاز جدی است که افراد انقلابی داخل مجموعه تزریق شوند.

چگونگی حفظ روحیه ساده زیستی در عین تحمیل انواع فشارهای اجتماعی و بیرونی: می گفتند باید بزرگ شد. آنقدر بزرگ که حرفت حجت باشد. مدل زندگیت حجت باشد. آن وقت تو نیستی که تحت فشار قرار میگیری، بزرگیت دیگران را تحت فشار قرار می دهد.

 

 

اینجا، ضمیرهای اشاره، همه نزدیک است (1)

وقتی وارد مسجد شدم روح و روانم شدیدا خسته، درگیر و پر از علامت سوال بود. پر از دغدغه.  پر از دلخوری. به تایید خیلی از اعضای خانواده و دوستانم معمولا دختر شاداب و سرحالی بوده ام و پر از امید و آرزو و شوق رفتن. اما در یک ماه گذشته آنقدر فشارهای مختلف اجتماعی بیرونی از هر سو بر من وارد شده و کمبودهای معنوی و روحانی و معرفتی مشکل ساز که کاملا شکسته  و مستاصل بودم و هیچ چیز به اندازه یک خلوت سه روزه آرامم نمی کرد.

توی مسجد جایی را که شماره ام نشان می داد پیدا کردم و بساطم را پهن. وسایلم را که مرتب می کردم چشمم به خانمی افتاد که دقیقا کنارم بودند، چهره پر از لبخند و سرشار از شادابیشان و رفتار مملو از تواضع و فروتنیشان بسیار دلنشین بود. با ایشان سلام و احوال پرسی کردم و متوجه شدم از اساتیدی هستند که قرار است در این سه روزه دانشجویان را همراهی کنند. خانم دکتر طوبی کرمانی استاد فلسفه  اسلامی دانشگاه تهران و اولین زن  فوق دکترای فلسفه در ایران-فارغ التحصیل فوق دکتری فلسفه تطبیقی و کلام از دانشگاه کالیفرنیای آمریکا-  و هم چنین رایزن فرهنگی سابق ایران در یونان و ایضا اولین زن رایزن فرهنگی. فرصت فوق العاده ای بود تا علاوه بر درک اثرات و برکات روحانی و معنوی اعتکاف هرچند بسیار کم و هرچند درحد ظرف قاشق مانند وجودم از برکات حضور این استاد ارزشمند نیز استفاده کنم. 

دقیقا شبیه همان پسر جوان در فیلم مارمولک که تا روحانی مسجد را می دید سوالاتش فوران می کرد، من هم تا سر ایشان را خلوت می دیدم شروع می کردم: از چگونه آرمان خواه ماندن، چگونه هم زندگی خانوادگی سرشار از لطف و محبت و عاطفه داشتن و هم در انجام فرایض اجتماعی و علمی کوشا بودن، چگونگی تربیت فرزند با ملاک های دینی، سوالات علمی- فلسفی ناظر به رشته، در رشته فلسفه چه بخوانیم، ملزومات روحانی شدن، معرفی اساتید حزب اللهی و باسواد رشته، سوالات ناظر به وضعیت وزارت امور خارجه و دیپلماسی عمومی و روش های صدور انقلاب، نقد بدنه وزارت خارجه، چگونگی حفظ روحیه ساده زیستی در عین تحمیل انواع فشارهای اجتماعی و بیرونی، نگرانی از نبودن کنار خانواده ها و محروم ماندن از توفیق خدمت به ایشان و عدم توفیق درک مستمر محضر لطف و محبت ایشان، نگرانی از وضعیت عبادات  و کلی سوال دیگر در زمینه های مختلف.  

و ایشان هر بار با خوشرویی ای بیشتر از دفعه قبل پاسخ گو بودند. از اهمیت حفظ و تقویت روحیه طلبگی- چه در بعد سخت کوشی و جدی بودن و دوری از مدرک گرایی و قائل نشدن به فارغ التحصیلی و چه از جنبه ساده زیستی و عدم تعلق قلب به مال و مقام و رفاه طلبی- ، از اهمیت حضور در اجتماع از زاویه نگاه تکوینی که شکل گیری شخصیت انسان در اجتماع و در تعامل با دیگران است و اشاره به این درس از قرآن که تنها جایی که خداوند می گوید: "من" در مورد عبادت است و حتی خداوند قهار نیز در موارد مختلف می گوید: "ما". خلقنا، رزقنا، سخرنا، هدینا و...، از استقامت در راه رسیدن به هدف، از تقویت ابزارهای خاص رشته، از نشر و مکتوب کردن آن چه بدان رسیده ایم در قالب های مختلف اعم از نشریه و وبلاگ و...، از حسرتی که گاه سازنده تر است و به خاطر نبودن در کنار والدینمان می خوریم. از اشتیاقی که خوب است، از نگرانی ای که بد است، از فرزندی که باید احساس کند الگوست، از خودسازی توام با دگر سازی و از نکات دیگری که هر کدامش بر جام جانت می نشست و روحت را می شست. خیلی از این حرف ها را شنیده بودم و خودم شاید بارها برای این و آن و در جلسات مختلف تکرار کرده بودم. اما شنیدن این مباحث از دهان بانویی که حرف هایش پشتوانه عمل و نظر دقیق فقهی و اعتقادی داشت تاثیرگذارتر و دلنشین تر بود. روحت شسته می شد، اعتقادت راسخ تر و گام هایت محکم تر از قبل.

ادامه دارد... .

بعد نویس:

چندعکس از خانم دکتر کرمانی با توضیحات:

برخی از رسانه های کموتینی نوشته بودند که مولانا اهل ترکیه است و همین مسأله سبب شد تا  همایشی توسط انجمن سراسری پوماکن در کوموتینی ترتیب یابد.  مقاله  « عشق و عقل در بیان افلاطون حکیم وجلال الدین مولوی» توسط نماينده فرهنگي كشورمان  در آن اجلاس ایراد گردید که مورد استقبال فوق العاده شركت كنندگان قرار گرفت.

خانم دکتر کرمانی در انجمن سراسری پوماکن در کوموتینی

 

در کلاس درس:                                                  از نمای نزدیک:

نشستي به منظور بررسي مساله حقوق بشر از زوایای مختلف علمی و عملی با حضور اندیشمندان یونانی( اسلامی و مسيحي) و فرهيختگان مقيم یونان در رايزنى فرهنگى ايران در آتن .

مثل یک کابوس

خیلی از کتاب های رمان و یا خاطرات خوبی که خوانده ام در قطار بوده. از کتاب دا و خاطرات عزت شاهی بگیر تاعقاید یک دلقک و ناتور دشت و خاطرات ژوفین همسر ناپلئون و من او و... . این سری که داشتیم می آمدیم مسافرت به دلیل امتحانات رمانی بر نداشتم که توی قطار درس بخوانم. ایستگاه راه آهن که رسیدم دیدم بساط امانت کتاب پهن است. طبیعتا همه هم آثار زرد: گنج های معنوی، کتب روان شناسی زرد، رمان های مدل فهیمه رحیمی و... . یکهو تصمیم گرفتم یکی از این رمان ها را امانت بگیرم و ببینم چه خبره. هر چند قبلا یکی دو تاش رو نگاه کرده بودم و کلی به سادگی ذهن نویسنده خندیده بودم. این بار رمان "مثل یک کابوس" بود. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد اعتماد به نفس فراوان و طبیعتا کاذب ناشر بود که در مقدمه نوشته بود هوش و حساسیت باعث خلق آثار بزرگی می شه مثل صلح و جنگ تولستوی و... . خلاصه من آنم که رستم بود پهلوان. رمان را که شروع کردم، تا تهش را می شد خواند: دختری که در مسیر مدرسه با پسری آشنا میشه و مادر دختر، دختر را راهنمایی!!! میکنه که شمارت رو به پسره بده و بگو خانوادش زنگ بزه و بعد ازدواج و نهایتا طلاق...  بعد دوباره 3-4 جوان دیگر که همه هم شرایطشان ایده آله و عاشق سینه چاک دختر و این دختر هم چون شکست خورده حالا حالاها به ازدواج فکرنمی کنه و نهایتا با یکی ازدواج می کنه... . خلاصه بگم اینقدر در طول خواندن رمان از پوچی انسان ها حرص خوردم که چی. بدتر از سادگی داستان و نداشتن گره و حرفه ای نبودن آن مدل زندگی ای بود که در خلال این رمان معرفی و تبلیغ می شد: ماه عسل در ایتالیا و جشن عروسی ان چنانی و ماشین کمری و پرادو و غذاهای چینی و فرانسوی و روابط دختر وپسر در حد فوق العاده راحت و زیاد، تفرعن و خودبرتر بینی و راحت طلبی و... . دو-سه جای رمان که دیگه واقعا حرصم را در آورد: دختره منشی یکی از همین آقایان خاطرخواه میشه و می گه: خدا را شکر بعد از این احساس مفید بودن می کنم. حالا منشی بودن و قرار ملاقات تنظیم کردن چه احساس مفید بودنی است ... در ادراک اینجانب نمی گنجد. یا مثلا دختر خانم ناهار خوراک سبزیجات مالزیایی میخورد و آن را به چلو کباب ایرانی ترجیح می دهد و در برابر سوال آبدارچی که میپرسد: چگونه این غذا را به جای آن انتخاب کردی رژیم داری؟ . سکوت فخیمانه ای میکند و در دل می گوید: فاصله ذهنی من و آبدارچی بیشتر از آن بود که بخواهم پاسخی بدهم که درک کند!!! یا یک جای دیگرش که واقعا تهوع آورد بود این دختر با برادر و نامزد برادرش سوار تاکسی می شوند که بروند خرید مبلمان منزل. تاکسی درب و داغان و قراضه بوده. دختر وسط راه با عصبانیت از تاکسی پیاده میشه و می گه حداقل یک عطر برای خودت بگیر و بدو بیراه بوده که نثار ماشین قراضه راننده تاکسی می کنه.  حالا این که نظافت جزیی از ایمان است حرفی نیست اما عرق کارگر جزو قطره های مقدس است. میهمانی های مختلط و رقص های دو نفره  و پیک نیک رفتن ها و مربع ها و مخمس های عاشقانه ... هم بماند.
درود و رحمت بر شهید آوینی که جامعه ما را غرب زده توصیف می کند. خطری که به مراتب از سرتاپا غربی بودن بدتر و آسیب زاتر است
واقعا کدام غربی ای زندگی ای چنان پر تجمل و بی تحرک و مرده انتخاب می کند؟؟؟
باز هم ایمان می آورم که التقاط به مراتب از کفر خطرناک تر و آسیب زاتر و پوچ کننده انسان هاست.
نتیجه: حالا حالاها دوباره سراغ این کتب نخواهم رفت، تازه بعد از یک روز دل پیچه ام خوب شده است.

تحول در نگاه ... تحول در سبک زندگی

امروز رفتیم دیدار حاج آقا مصباح، سخن رانیشان در باب شهید مطهری بود و علت حضور ما هم مناسبت همین روز، راستش سخن رانی خیلی به دلم ننشست. احساس کردم آن برادر بزگواری که به نمایندگی از جمع بالا رفت  و از حاج آقا محتوای سخن رانی درخواست کرد، نگاه دیگری داشت و ما هم با انتظارات دیگری در جمع بودیم. به هر حال سخن رانی تمام شد و من با سوالاتی که از قبل در ذهنم بود، مانده بودم. نمی شد کاریش کرد. سوالات بی قرارم کرده بود. باید می رفتم و می پرسیدم. نگاهی کردم. دور و برشان پر از آقایانی بود که مشتاق دیدن حاج آقا بودند. در ذهنم فقط سوالات می چرخیدند و آن لحظه به این که ممکن است حاج آقا یا اطرافیانشان برخورد جالبی با حضور من در کنارشان نداشته باشند، فکر نمی کردم. دلم را به دریا زدم و ببخشید گویان خودم را به دو قدمی ایشان رساندم. پشت ایشان به من بود و داشتند سالن را ترک می کردند. ناامیدانه گفتم: ببخشید حاج آقا و حتی انتظار شنیده شدن صدایم را هم نداشتم. ناگهان دیدم ایشان برگشتند و آقایی که حد فاصل بنده و ایشان بود را کنار زدند و با روی باز و لبخند جواب سلامم را دادند و حتی احوال پرسی. من که انتظار چنین برخوردی را نداشتم سوالاتم را فراموش کرده بودم و جوگیر شده و گفتم: حاج آقا خدا قوت و التماس دعا. یک دفعه یاد سوالاتم افتادم و گفتم حاج آقا سوال داشتم از شما. ایشان با همان روی باز گفتند: اگر مکتوب کرده اید بدهید تا پاسخ بگویم. گفتم خیر متاسفانه. اشاره کردند به روحانی سیدی و گفتند ایمیل و آدرس پستی و شماره تماس را از ایشان بگیرید. قضیه را طولانی نکنم پیگیری کردم و به نحو احسن و با نهایت ادب و حفظ حرمت ها پاسخ گو بودند. عصر که برای همسرم ماجرا را تعریف می کردم با لحن دلداری دهنده ای گفت: دیدی یک فقیه چه طور با خانم ها رفتار می کند؟ این است نگاه اسلام به زن و نه آن چه اسلام نشناس های مدعی بروز می دهند.

یاد خاطره دیگری افتادم. یکی از اقوام ما در موسسه امام خمینی از اعضای شورای مرکزی است و قرابت زیادی با حاج آقا دارد. فارغ از نقدهایی که به ایشان داشته ام یکی از بزگترین نقد هایم به ایشان این بود که همسرشان علیرغم هوش سرشار و علاقه زیاد به تحصیل و داشتن مدرک سطح 3 حوزه در منزل بودند و فعالیتی جز وظیفه مادری و همسری را انجام نمی دادند. و من میدانستم که مشکل نگاه ایشان است و نه ضعف همسرشان. تا این که چندی پیش از دخترشان شنیدم که پدرش به شدت به فعالیت اجتماعی  همسرش و ادامه تحصیل دخترش(گوینده) بر خلاف گذشته اصرار دارد. برای من جالب بود که علت این چرخش نگاه را بدانم. می گفت: این چرخش نگاه در اثر چرخش نگاه آقای مصباح در موسسه ایجاد شده است.

یادم است آقای مصباح در یکی از سخن رانی ها گفته بودند: من تا قبل از طرح ولایت، تصورم این بود که زنان درک درستی از مسایل فلسفی ندارند اما بعد  از اجرای طرح ولایت به نادرستی این طرز تلقی از زنان پی بردم و فهمیدم که اتفاقا زنان درک خوب و تحلیل گونه ای از مسایل فلسفی دارند.

این است تفاوت یک علامه با مدعیان... و این است مکتب افتخار آمیز شیعه، مکتب مخطئه که خطا، ممکن است و اصلاح، لازم و اعلام اصلاح نظر، واجب و عمل بر مبنای نظر جدید، فریضه.

·         این رفتارها باعث شد خاطرات تلخ برخوردهای نادرست برخی روحانیون و دانشجویان که به بهانه شعائر اسلامی رفتاری ناشایست با زنان دارند را فراموش کنم. کاش تا مدت ها با امثال این افراد مواجه نشوم و این احساس خوبم خراب نشود.

 

 

 

و هنر یعنی این...

استاد نقاشی من خانمی است که شاید چندان وجهه مذهبی پررنگی نداشته باشد اما  ذهن خوبی دارد و دانش آموخته دانشکده هنرهای زیبای تهران است و معمولا با هم در باب موضوعات مختلف صحبت میکنیم از فلسفه و هنر و اخلاق بگیر تا گاهی سیاست و مذهب و...  

جالب است با این که این خانم هیچ نماد ظاهری از انقلابی گری و یا مذهب ندارد (هر چند به گونه ای نیست که بخواهم او را مثلا فشن یا ضد انقلاب بنامم!!!) اما در گفتگوها بسیار تفاهم داریم. حتی گاهی ایشان حرفهایی می زند که بسیار پهلو می زند به جنبش نرم افزاری و تولید هنر بومی و... . نقدهایش هم به مکاتب هنری و... جالب است و مبنای نقدهایش هم بسیار نزدیک به نگاه دینی و انقلابی.

. استادشان یک آقای مجتهد است: مذهبی و انقلابی، بسیار خوش خو و خوش فکر و البته... هنرمند. من استادشان را مستقیم نمی شناسم اما استاد دکتر رجبی بوده اند و من قبلا شاگرد دکتر رجبی و از این طریق قدری با ایشان و فضای فکری و هنریشان آشنا هستم.

دقیق تر که به بحث های استادم گوش می کنم، شدت تاثیر فکری ایشان از استادشان غیر قابل کتمان است. جالب است استاد استادم با این که هیچ تلاش واضحی برای تغییر در ظاهر این خانم و یا عقاید سیاسی اش نکرده  اما به طرز ماهرانه و خردمندانه ای بینش و جهان بینی این خانم را تحت الشعاع نگاه توحیدی و ضد استکباری خودش قرار داده و این خانم که از لحاظ تحصیلات آکادمیک و یا  ارتباط با هنرمندان منور الفکر چیزی کم ندارد تحت تاثیر افکار و نگاه های استادشان قرار گرفته است. این چنین است که با تجمیع خلق اسلامی و مبانی درست و قدرت علمی زیاد،  این استاد عقل و جان شاگردانش را مسخر کرده و نکته به نکته، هنر متعهد می آموزدشان.  این استاد، هنرمندانه  معنای جان و مافی الضمیر شاگردانش را کشف و از آن حکایت می کند، همان گونه که رسالت هنر است، محاکات.

 وه چه هنرمندی است این استاد...

اما بشنوید از دیکتاتوری منورالفکران عزیز در این عرصه، این نکات را نه از زبان من که از زبان شاگرد ایشان که به زعم خودش با استادش اختلاف عقیده دارد بشنوید: از ان جا که این استاد در اتاق کارش عکس رهبران نظام  را نقاشی کرده، عقاید مذهبی و سیاسی اش را بروز می دهد و به برخی الزامات نو مآبانه و کهنه جماعت هنری ملتزم نیست، از سمت بسیاری از محافل هنری!!! و آکادمیک طرد شده چرا که گویی اجماع هنرمندان!!! بر این است که باید بر سیاست بود، چه سیاست حق و چه سیاست باطل!!! و اگر کسی نگاهی غیر از ایشان داشت و همکاری با حکومتی مردمی و دینی را انتخاب کرد، به لقب هنرمند حکومتی و هنرمند دولتی مفتخر می گردد که در عالم هنر از صد بار آخوند درباری گفتن بدتر است.

 زنده باد مخالف من یعنی اگر کسی اینقدر جرات دارد که با ما مخالفت کند حقیقتا جگر شیر دارد و زنده باد!  چرا که بر این باورند که فکر روشن و منور!!! تنها و تنها به همان نتایجی می رسد که ایشان رسیده اند و این قضیه ای است شرطی و دو وجهی و راه دیگری هم قابل تصور نیست.

والسلام.

امان از این شهر

امان از این شهر...

که خوشیها در آن آنی بیش نمی پاید

...

با همسرم  قدم زنان از منزل برادرم که در نزدیکی ماست بر می گردیم...  خوش گذشته و کلی انرژی مثبت داریم و برای آخر هفته نقشه می کشیم که هق هق های دخترک اطراق کرده بر سر چهار راه نقشه هایمان را نقش بر آب می کند...

همان دخترک که همیشه صورتش در ذهنت نقش می بندد و به این فکر میکنی که آینده اش با گذر از این کوچه نشینی ها چه خواهد شد؟

همان دخترک که یک بار در خط واحد می بینی اش... کنار زنی نشسته و آن زن با اخم و تکبری که فقط مخصوص ذات او-جل جلاله- است... خودش را کنار می کشد که لابد فقر ظاهری دخترک به وجود بی ارزشش سرایت نکند... و دخترک چه نگاه سنگینی دارد...!

کنارش که می نشینم می گوید: «آن دوستم را دیدید که اول پیاده شد، هیچ کس بهش احترام نمی ذاره چون همه را اذیت می کنه تازه با مردهای نامحرم هم کل کل می کنه...ولی من به همه احترام می ذارم با مردها هم حرف نمی زنم به خاطر همین راننده اتوبوس بهم تخفیف می ده... » چقدر عزت نفس دارد این دختر... تخفیف را به رفتارش نسبت می دهد و نه به فقر بارزش و دلسوزی راننده مهربان.

دخترک ماجرای ما هق هق می کند و سوژه ی خوبی است برای آپدیت کردن وبلاگ... حتی برای وعده و وعیدهای مختلف... بعد دخترک از روز بعد دوباره بر سر چهار راه بنشیند و... آینده اش را لابه لای فال هایی که می فروشد... بفروشد.

دخترک ماجرای ما سردش است... تنهاست... دختر است... سنش کم است... فقیر است...

کسی هست؟!

افرایت الذی یکذب بالدین؟ فذالک الذی یدع الیتیم. ولا یحض علی طعام المسکین. فویل للمصلین. الذین هم عن صلاتهم ساهون، الذین هم یرائون.  و یمنعون الماعون

آیا کسی که پیوسته روز جزا را انکار می کند دیدی؟! او همان کسی است که یتیم را با خشونت می راند. و (جامعه را) به اطعام مسکین تشویق نمی کند.پس وای بر نمازگزاران، همان کسانی که در نماز خود سهل انگاری می کنند.همان کسانی که ریا می کنند.و حتی از دادن وسایل ضروری زندگی به دیگران خودداری می کنند.

دخترک ماجرای ما مسلمان است... نجیب است...

کسی هست؟!

غیرت عرب

خواندن ادامه سفرنامه یکی ازهمسفران لبنان (البته تنها همسفری که اراده نوشتن خاطرات را هنوز  از دست نداده اند) من را به یاد  گفتگوی یک مرد عرب و زنی امریکایی انداخت که تابستان پیش در سفر به یکی از کشورهای  شیخ نشین حاشیه خلیج فارس شاهدش بودم.

یک روز به پیشنهاد همراه محترم به بازاری رفتیم که من حتی یک جوارب هم نخریدم .بازاری که فقط جنس مارک دار داشت خوب معلومه قیمت ها چطوری بود و تنها از نمازخانه آن می شد فهمید که در یک کشور مسلمان هستم.من که اهل خرید کردن آن هم در چنین جایی نبودم ، ولی همراهم درست برعکس من بود بنابراین مدت زیادی را در این مکان کذایی گذراندیم.

من با مشتری ها که گاها به نظرم انسان های جالبی بودند حرف می زدم که البته به ندرت پیش می آمد .

در فروشگاهی که آهنگی عربی (با صدای یک زن) گذاشته بود روی صندلی فروشگاهی نشسته بودم و مشغول تماشای مشتری ها.

دختر و پسری که 24 یا 25 ساله به نظر می آمدند توجهم را جلب کردند.

 شاد و زیبا با چهره هایی گرم. هردو قد بلند بودند وشلوارهای لی زیبایی که پوشیده بودند قد آنها را بلندتر نشان می داد.

دختر داشت کفش امتحان می کرد. احتمالا چون دید من بیکارم خواست که در انتخاب کفش کمکش کنم و مثل خانم های ایرانی ابراز کرد که آقایان اصلا سلیقه ندارند و هر چی که می پوشی می گویند قشنگ است.

خیلی حرف می زد هردو فلسطینی بودند ولی در اردن زندگی می کردندبرعکس دختر پسر خیلی کم حرف می زد و رفتاری همراه با احترام زیاد با من داشت. وقتی نوجوان بوده  فلسطین را ترک کرده بود از فلسطین که حرف می زد چشمانش پر از اشک می شد.

ولی دختر انگار ملیتش را خیلی دوست نداشت و می گفت هر کس که من را می بینه فکر می کنه من امریکایی ام!

این موضوع را با افتخار می گفت.

درر حین گفتگو خانمی امریکایی به جمع ما اضافه شد ودرباره خواننده ای که ترانه اش را در مغازه گذاشته بودند پرسید:"آیا نانسی است؟" دختر جواب داد :"نه این... است"

خانم امریکایی با لحن خاصی گفت: "آخه من هر خواننده زنی که عربی می خواند فکر میکنم نانسی است چون تنها خواننده زن عرب که می شناسم نانسی است."

دختر   توضیح داد  که خواننده زن عرب زیادی وجود دارد که صدای بعضی خیلی قشنگتره و ...

ولی پسر فلسطینی فقط یک جمله گفت:"ما هم تنها خواننده امریکایی که می شناسیم مایکل جکسون است."

این جمله را با تعصب خاصی بیان کرد جمله که گمان می کنی یک نفر با همه وجودش می گوید.

خانم امریکایی هیچی نگفت ولی طوری که انگار بهش برخورده بود بدون تشکر و خداحافظی از ما جدا شد.

چند دقیقه بعد دختر کفشی را پسندید و پسر پولش را حساب کرد .با من خداحافظی کردند و از گیت مغازه رد شدند و من دیگر آن ها را نمی دیدم و لی ذهنم پر از سوال بود که اگر این غیرت فقط برای موسیقی نبود...

اگر آن دخترعرب هم کمی تعصب داشت...

.

کاش  چشمانش برق بزند

همیشه نزدیک تیرماه که می شود خیلی منتظرم که دیگران یک جوری به من نشان دهند روز تولدم را به خاطر دارند حتی یک پیامک هم خوشحالم می کند. ولی بهترین هدیه ها آنهایی هستند که متوجه می شوی هدیه دهنده به خاطر تو درباره آن هدیه فکر کرده است و برای آن وقت گذاشته حالا هر چه بیشتر بهتر. 

 

زمانی که به دیگران هدیه ای می دهم دوست دارم جلوی خودم بازش کنند تا برق چشمانشان  را ببینم حس عجیبی است این دیدن برق چشمان کسانی که از صمیم قلب دوستشان داری. 

 

وقتی این فراخوان وبلاگی را دیدم یک لیست تهیه کردم خودم هم باورم نمی شد چنین انسان باشم با این همه گناه همیشه فکر می کردم خیلی بهتر از این حرفها باشم

 ولی باید یکی را انتخاب می کردم چون همیشه سنگ بزرگ علامت نزدن است.

پس بهتر بود گناهی را انتخاب کنی که گمان می کنی در همه گناهان چگال است.

چند وقت پیش حدیث زیبا و تکان دهنده ای از جد بزرگوارشان آخرین رسول حق دیدم:

ترسناك‌ترين چيزي كه از آن بر امت خود بيمناكم
شرك به خداستهان! نمي‌گويم كه آنها خورشيد و ماه و بت مي‌پرستند
بلكه بخاطر كارهايي كه براي غير خدا انجام مي‌دهند و گرفتار شهوت پنهاني مي‌گردند.

- نهج الفصاحه - ۲

و من هدیه ای خودم را انتخاب کردم.

                                                  

 

هر چه به لیستم نگاه می کردم می دیدم  همه این گناهان را زمانی انجام می دهم که چیز دیگری را جای خدا گذاشتم آن وقت آلوده شدم .

اول فکر کردم کار سختی است یک گناهی را انتخاب کنم که ترکش راحتر باشد واقعا کنار گذاشتن شرک کار راحتی نیست ولی امام همیشه می گفت شیطان ترک گناه را برای شما سخت جلوه می دهد.

 

شاید این آخرخودخواهی باشد که برای هدیه تولد دوستی چنین عزیز باز هم به فکر خودت باشی ولی او با همه فرق می کند و می دانم با همه گناهانم باز هم  دوستم دارد.

ولی می خواهم چشمانش  برق بزند و بیشتر دوستم داشته باشد کاش...


 

 

رویای لبنان 2

فرودگاه یا صعود گاه...

سوار اتوبوس شدیم. در اتوبوس غریبانه فقط دنبال این بودیم ببینیم همسفران مان چه کسانی هستند و چه افکاری دارند و... کنجکاوانه  رفتار همه را زیر نظر داشتیم. با استراق سمعهایی  هم که کردیم در لابلای حرفهای دوستان  اسم بزرگان جنبش را شنیدیم و متوجه شدیم که یکی از دوستان همسفر در نشست جنبش در اهواز و شیراز  یک سخنرنی غرایی کرده بود و تازه شناختیمش... و البته  در رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران  در لبنان هم ما را با سخنان جنبشی شان به فیض رساندند!!!

در اتوبوس همسفر کلاه بردار!  در کلاه یکی از دوستان صدقه جمع کرد تا از شر تیر و موشک های احتمالی صهیونیستی  و شایدم از دود شدن تو هواپیما و یا هر اتفاق دیگه ای  که منجر به شهادت ما شود، مصون بمانیم...(الیته به سرعت خبر دار شدیم به دلیل تغییر هواپیما از توپولوف به بوئینگ، احتمال دود شدنمان کم شده.)

خلاصه بعد از یک ساعت و نیم، اتوبوس عهد رضاخان ما را به فرودگاه بین المللی امام خمینی رساند. طبق تجربه های پیشین در سفرهای قبل، منتظر دیدن آدمهای اتو کشیده و کراوات زده مدل  2010 شدیم. اما در همان لحظه ورود،  چشممان به جمال زائران عزیز کربلا و سوریه منور گشت و سریعا متوجه شدیم احیانا به دلیل عدم لطمه به روحیه معنوی زائران و شایدم عدم تهاجم فرهنگی بیگانگان، پروازهای عصر جمعه همگی به سوی کربلا و سوریه و پاکستان و باکو قرار داده شده اند!! البته در بیروت هیچ صحنه ای که به طهارت روح ما لطمه وارد کند وجود نداشت !!!!!

بعد از گرفتن کارت پرواز، مثل یک لشکر تیر خورده به سالن بعدی رسیدیم. ما که از صبح صبحانه هم نخورده بودیم منتظر صدا زدن آقای سرپرست  جهت صرف ناهار بودیم. اما در طی چند ثانیه  دوستان همسفر غیب شدند. روی صندلیها نشسته بودیم که یک پیرمرد قزوینی با یک کارت تلفن آمد و گفت دخترم بیا با این کارت تلفن یک شماره برام بگیر. بار اول کد رو فراموش کرد بگه ، بار بعد کد رو گفت شماره رو یادش رفت، بار بعد نصف کد رو گفت نصف شمار رو.... خلاصه إن بار شماره گرفتیم آخرش هم  شماره درستی نداد...

باحدود 45 دقیقه تاخیربه قصد عزیمت به  دمشق  سوار هواپیما شدیم.

 هر لحظه  زینب برایمان پر رنگ تر می شود...

اگر کسی را چشم بسته وارد هواپیما ما می کردند عمرا که می توانست تشخیص دهد هواپیماست یا اتوبوس.  داد و بیداد و سر و صدا همه جا را پر کرده بود...  آقا من میخام کنار خانمم باشم. ... آقا اینجا جای منه... دوستام اون طرفن من اینا، من رو جابجا کنید... تخمه ها رو کجا گذاشتی.... صلوات... مهماندارها شوکه شده بودند از دیدن این صحنه ها...

وقتی فرودگاه داغون  دمشق رسیدیم،  با صفهای شلوغی مواجه شدیم که ملت در آن  منتظر عمل معجزه اسای مهر گذرنامه شان بودند. زرنگی کردیم و  در یک صف که خلوت تر به نظرمان می آمد ایستادیم،  اما بعد از نیم ساعت،  صف یک ذره هم جلو نرفت، تازه فهمیدیم که 150 نفر جلویمان هستند و رییس کاروانشان دارد همه گذرنامه هاشان را با هم مهر می کند. تازه فهمیدیم که چه کلاهی سرمان رفته. دست از پا درازتر به صف همسفران خود پیوستیم...

زینب پر رنگ و پر رنگ تر می شود...

فرودگاه تا هتل حدود 30 دقیقه فاصله داشت،. در مسیر حرکت ، مشاهده خانواده های سوریه ای  در عقب ماشینهای باری و پهن کردن فرشهاشان  در جنگلهای کنار جاده،  ما را یاد جنگل قائم کرمان انداخت که ملت عصرهای جمعه برای فرار از خستگی ایام هفته به دامان طبیعت پناه می برند. درتفریحات، احساس فرهنگ مشترک کردیم.

بوی زینب می آید...

 

گزارش سابقه ي ع. ج معروف به طلبه ی سیرجانی:

 ع. ج طلبه ي غير متعارف سيرجاني از اوان طلبگي اش اقداماتي عليه امنيت رواني اذهان خصوصي و حرکاتي خلاف شان روحانيت را مرتکب شده است. با توجه به شناخت دورا دور از نامبرده سعي مي شود تا حدودي به سابقه ي وي اشاره شود. براي کسب اطلاع بيشتر با زمين خواران محجوب و محبوب سيرجان تماس حاصل فرماييد:

نامبرده از آن جا که مربي کلاس هاي تابستاني برادرم بود تحت پوشش کلاس هاي قرآن و ورزش و احکام و اعتقادات و...  اقداماتي انجام مي داد که زبان از وصف آن عاجز و شرمنده است. البته بنده آن موقع ده ساله بودم اما به لطف الهي خاطرات آن روزها در ذهنم به طرز عجيبي مانده است تا عبرتي بشود مر ساير عدالت خواهان را. برادرم روزي به در آمد و گفت: «امروز با هم رفتيم فوتبال، حاج آقا هم با ما فوتبال بازي کرد.»  توبه مي کنم به درگاه الهي از اين ذنب عظيم و اهانت به لباس مقدس روحانيت.

شما بفرماييد طلبه اي که شان خود را نمي داند و به ورزش فرنگي فوتبال روي مي آورد و با کودکان خردسال و نونهال هم بازي مي شود مي خواهيد در سال هاي بعد به ورزش پياده روي دسته جمعي روي  نياورد. اصلا همان روزها بايد وی دستگير مي شد چون بالاخره فوتبال خيلي غربي تر و خارج از شئون تر از پياده روي است. همين است که اهمال کاري ها باعث بروز مفاسد مي شود. چقدر مقام عظماي ولايت فرمودند: تهاجم فرهنگي، شبيخون فرهنگي، ناتوي فرهنگي، قتل عام فرهنگي. مبارزه با مفاسد و... . بميرم براي غربت آقا.

در اقدامي عجيب تر برادر 8 ساله ام گفت: « فردا قراره بريم اردو. با وانت. حاج آقا قول داده با ما عقب وانت بشينه يک تواشيح هم تمرين کرده ايم فردا در راه بخوانيم. »

بنده شرمنده ام اما براي بيان حقيقت مجبورم سپيدي کاغذ را با اين وقايع، سياه کنم.  نامبرده از همان ابتدا روحيه ي گردش گري داشته و از همان ابتدا اقدامات شنيع و بل اشنع انجام مي داده است. واقعا آيا اردو رفتن عقب وانت بسي زيان بارتر و ضايع تر از پياده روي سيرجان- اصفهان و جمکران- تهران نيست؟ خب وقتي جلوي اين گونه اقدامات  در اوايل جواني گرفته نمي شود در اواخر جواني ايشان هوايي شده و تصميم مي گيرد به جاي مسير سيرجان_ پاریز مسير طولاني تر جمکران- تهران را طي طريق کند.

گزارش ديگر از زمان نوجواني بنده حاکي است: هروقت حاج آقا علما، امام جمعه ي سابق و محبوب همشهريان اما مسامحه گر با ع. ج و در نتيجه شريک در جرم وي و وحدت بخش احزاب سياسي شهر و در نتيجه مسامحه گر و با روحيه ي غير انقلابي نبودند، بالاجبار به مسجد امام حسن مجتبي مي رفتيم. پيش نمازهم نامبرده بود. متاسفانه بنده آن موقع هنوز به مرحله ي تميز سياسي نرسيده بودم و تحت لواي خانواده و خصوصا تبعيت از پدرم نماز را به امامت ايشان مي خواندم که بايد نمازهايم را اعاده کنم. متاسفانه وي هميشه در قنوت هايش مي گفت: اللهم انصر الاسلام و المسلمين و اخذل الکفار و المنافقين. يادم است يک بار يکي از انقلابي هاي سابق شهر و مسئولين جديد شهري که به روحيه ي سازش ناپديري و انقلابي گري و استکبار ستيزي دهه شصتي شهره ي آفاق بود اما اخيرا متاسفانه مجبور به سفر به ديار غربت شده اند و در آن جا با دعا براي اسلام و حفظ جان مقام معظم رهبري به انقلاب خدمت مي کنند، آمده بود کنار پدرم و به ايشان گفته بود: اين حاج آقا زيادي داغ مي نمايد. دعاهايش يا براي فلسطين و لبنان است يا براي نابودي خائنين به اسلام و يا  پيروزي خادمين اسلام... ! از همين جا مشخص است که نامبرده از ابتدا قصد ايجاد تشويش در اذهان خصوصي مسئولين عزيز و زحمت کش را داشته و ملاحظه ي اعصاب و روان احدي از مسئولين را نمي کرده و نمي کند. حتي يک بار که در ايام فاطميه گروهي از طرف اداره ي فخيم ارشاداسلامي سيرجان براي اجراي کنسرتي طربناک جهت ادخال سرور در قلوب مومنين که به خاطر ايام فاطميه اندوهگين و حزن ناک شده بودند، به سيرجان امده بودند، ايشان با گروهي از همان کودکان سابق که حال نوجوان و جوان شده بودند به مخالفت با اين طرح فرهنگي- هنري پرداختند و زحمت مسئولين زحمت کش و پول بيت المال را يکسره بر باد دادند.

الحمدلله بالاخره ع.ج متهم رديف اول تشويش اذهان خصوصي و انجام اقدامات به دور از شان و ماهيت روحانيت شناخته شد. لذا بنده وظبفه ي خود مي دانم تا مشاهدات سمعي و بصري خويش را از صدور رفتارهاي خلاف شان روحانيت نامبرده اعلام و اعلان کنم.

اين گزارش از آن رو نوشته شد که در مجازات کيفري نامبرده سابقه ي وي نيز لحاظ شود. تا برادران در اداره هاي مذکور سيرجان راحت تر بتوانند به وظايف خويش رسيدگي کنند و از مزاحمت افرادي که مانع تحقق افزايش رفاه خصوصي هستند جلوگيري شود. هم چنين پيشنهاد مي شود خانواده ها مراقب فرزندان خود بوده و براي امر مهم تربيت آن ها را به دست چنين افرادي نسپارند.

به اميد سلامتي و طول عمر مقام عظيم مسئولين... و پايداري و دوام هميشگي مسئوليت ايشان. و ظهور عدالت گستر گيتي و نابودي ظلم و کفر جهانی!

سرباز کوچک اسلام

گمان نمی بردم که نیاز به توضیح باشد که این مطلب طنز است اما گویی نیاز به توضیح است:

این مطلب طنز است و بنده اگر نه از همه ی حرکت آقای جهان شاهی که از بخش عمده ای از ان حمایت می کنم.

گل می روید به باغ

نمی دانم شادی ام از آمدن نوروز طبیعی است و مثل بقیه، یا غیر طبیعی و بیش از بقیه. اما می دانم بهار، برایم سرشار از روح و سرزندگی و تازگی است. و من که طفل طبیعتم و فرزند فروردین درست مثل کودکی که از دیدن اسباب بازی های رنگارنگ ذوق می کند و دست و پا می زند، قلبم از دیدن تک تک جوانه ها تالاپ تالاپ می تپد و از هیجان بالا و پایین می پرد. یاد انشاهای کودکی به خیر: در بهار که برف کوهسارها آب می شود و زمین از زیر لحاف سپید خود بیرون می آید و درخت ها شکوفه بر سر می آورند... .

·         امتحانات جامعه الزهرا هفته ی پیش بود. محیط و محوطه ی جامعه الزهرا آن چنان برایم دوست داشتنی بود که بارها آرزو کردم کاش می شد آمد قم و حضوری درس خواند. محیطی سرشار از زیبایی های حسی و معنوی و عقلی. گویی هر سه نوع زیبایی را در خود جمع دارد. معماری شکیل با رنگ های لاجوردی و آبی فیروزه ای با الهام از معماری سنتی و طرح های اسلیمی اصفهان، درخت هایی که در زمستان هم چشم نواز بودند و متفاوت، حوض آب ها با جوی های روان آب از هر طرف، احادیث فراوان که با سلیقه ای هنرمندانه طراحی شده بودند، کارمندان مودب و مقید و متعهد که با حوصله جوابت را می دانند، لب هایی که به محض رویت چشمانی دیگر، به لبخندی دوستانه گشوده می شد، چهره هایی که بر خلاف برخی چهره های متداول در سطح شهرها، معصوم بودند و بی آلایش و بی آرایش. خود خود خودشان بودند. حلقه های دو سه نفره مباحثه در جامعه الزهرا و در حرم که دلت را می بردند و ذوق فهم مسئله ای یا تردیدی یا انکاری را در چشم ها می خواندی. ایراداتی هم بود. فرضا نسبت به مسایل سیاسی روز فضا زیادی ساکت می نمود و یا به قول یکی از همراهان عزیزمان، فضا زیادی مذهبی بود. یعنی شاید این همه حدیث و روایت و آیه که بر جای جای جامعه الزهرا، در سلف و در خوابگاه و در سالن امتحانات و در حیاط و در سالن ورزش و نمایشگاه بصیرت و... می دیدی مذکِّر خوبی بودند اما بدی اش این بود که دو دقیقه هم تنهایت نمی گذاشتند.  هنوز نمی دانم آیا تذکر مدام بیرونی خوب است یا بد. احساس می کنم به فضای روانی فرد بستگی داشته باشد. یعنی برای یکی خوب است و برای دیگری حتی شاید... . در کل آن چه از جامعه الزهرا نصیبم شد احساس آرامش فوق العاده ای بود که از تجربه اش واقعا لذت بردم.

 ·         خانه تکانی هم به سلامتی تمام شد. خانه تکانی برایم فوق العاده است. احساسی شبیه توبه ی نصوح. وقتی کتاب های کتاب خانه را یکی یکی پایین می آوری و با حوصله و دقت و ریزبینی زیر و رویشان را غبارروبی می کنی... تذکری است که غبار زیر و روی عقلت را هم بزدایی... با دستمال بصیرت و صبر. وقتی آب و کف می ریزی روی همه ی ظرف های در کابینت ها اسیر، یعنی آب توبه بریز بر سر و روی دل اسیرت... تازه شو و رها. درست مثل خانه ات.

به قول عزیزی: گونه هایتان پر گل

این پست طعم تلخی دارد با کمی شکر...

 

 ...

کسی که همه در باره اش می گویند: "چه خوب بلد بود در این دنیا، پاک زندگی کند" و حالا که رفته انبوهی سنگین بر دل همه گذاشته است که حیف قدرش را نداستیم و نفهمیدیم چه کسی کنارمان نفس می کشد. و پس از رفتنش همه فهمیدند عوارض شیمیایی شدنش در جزایر مجنون، چنین جنون وار او را با خود برد.

ادامه نوشته

سرروزه ای

 

در زادگاه من(ساردوییه) از قدیم الایام در میان برخی از خانواده ها رسم بوده  هر بچه ای که اولین روزه کاملش را می گیرد خانواده به او هدایایی می دهند  این هدایا را اصطلاحا "سرروزه ای" می گويند.گمان می کنم در خیلی از شهرهای ایران این رسم وجود داشته باشد.

از آن جا که درخت گردو در بین مردم این منطقه اجر و قربی عظیم دارد و حتی برخی آن را مقدس می دانند سرروزه ای پدر معمولا درخت گردو است که بعضی نهالی به کودک می دهند و قطعه زمین مناسبی که تا چند متری آن درختی نباشد و او آن درخت را می کارد و برخی یک درخت جوان کاشته شده به او می دهند.

انگار که روح آدم به این درخت گره می خورد ،موجود زنده ای با اولین روزه کودک حیات می گيرد،با رشد او رشد می کند و مردم اعتقاد دارند اگر قرار باشد بلایی بر سر کودک بيايد، بلا بر سر درخت نازل می شود و کودک در امان می ماند و فقط یک درخت گردو سرروزه ای است نه بیشتر.

مادربزرگم درختان گردوی زيادی داشت ولی درخت سرروزه ایش برای آن عزيز چیز دیگری بود درختی کهنسال و پر ابهت ، از وقتی که بی بی رفت انگار روح از تن این درخت رفت.

وقتی اولین روزه ام را گرفتم به نظرم می رسيد ره صد ساله را یک روزه رفته ام بوسه های دلنشین با چشمان پر از اشک مادربزرگ و مادر و نگاه پدر ... پاهایم زمین نبود در اوج آسمان بودم با یک روزه بزرگ شده بودم اجر و قربی برای خودم پیدا کرده بودم همه افراد خانواده در خدمت من بودند آن روز گمان می کردم که همه دنیا در خدمت من است چون همه دنیای من، خانواده ام بودند.

روزه های کودکی پر از خاطره است ، خیلی از روزه هایم به عشق احترام لحظه افطار بود، اگر روزه بودی جایت بالای سفره کنار مادربزرگ بود و اگر روزه نبودی مگر رويت می شد که سر سفره افطار بنشینی.


پیامی از کنکوری ها

امسال داوطلبان کنکور مظلومانه تر از همیشه امتحان دادند حوادث هفته های اخیر کنکور را به شدت تحت الشعاع خود قرار داد.

 بیشتر ما فراموش کرده بودیم که بیش از یک میلیون انسان در امتحانی شرکت کردند که به ظن خودشان همه آینده شان است که احتمالا بعد از چهار سال یا بدتر بعد از شش سال و حتی از این هم بدتر بعد از ده سال متوجه اشتباه شان می شوند انشالله.

 پنج شنبه شب قبل از کنکور بعد از مدت ها تلویزیون را از تحریم در آوردم به هر حال دلم برای مالیات های که می دهيم و گردگیری های که این جعبه جادویی لازم دارد , می سوزد.

 برنامه جهان سیاست شبکه 2 را که جناب آقای پرفسور مولانا مشاور رییس جمهور مهمان آن بودند مشاهده کردم. ایشان در قسمتی از گفتگویشان گفتند که شرکت یک میلیون و سیصد و... در کنکور پیامی به بی بی سی, آقای! اوباما و کشورهای اروپايی است که این افراد به نظام اعتماد دارند و ادامه دادند کجای دنیا چنین امتحانی برگزار می شود واضافه کردند زمان ایشان تنها هفت هزار نفر در کنکور شرکت کردند و این پیام هرسال تکرار می شود! نمی دانستم بخندم گریه کنم یا... به هر حال این عاقبت کسی است که به خاطرمالیات تلویزیون تماشا کند! آقای مولانا متخصص روابط بین اللمل هستند ولی ظاهرا ایشان از تاوانی که ما سالهاست بابت این پیام می پردازیم اطلاعی ندارند بنابراین لازم می دانم چند نکته را به عنوان یک شاگرد به ایشان تذکر دهم:

 کنکور در جامعه ما یک معضل است, یک درد است نه یک پیام افتخارآمیز به دنیا. فکر می کنید چرا این افراد کنکور می دهند درصد بالایی از این افراد چاره ای دیگر ندارند.

 اینجا ایران است ولی شما انگار این موضوع را فراموش کرده اید. تا حالا فکر کرده اید چرا بقیه کشورها امتحان مشابه ای ندارند یا چرا زمان شما افراد کمی کنکور می دادند؟

 شما در یکی از دانشگاه های آمریکا تدریس می کنید تا حالا شده از خود بپرسید چرا ریاضی دانش آموزان ایرانی تا دیپلم از همسالان خود در آمریکا بهتر است , ولی بعد از لیسانس این قضیه برعکس می شود؟

 امسال کتاب ریاضی اول دبیرستان عوض شد بیشتر معلمان ریاضي معتقدند این کتاب قدرت فهم و استدلال ریاضی دانش آموزان را بالا می برد ولی همگی این معلمان مخالف این کتاب هستند. می دانید چرا؟ چون معتقدند این کتاب فقط به دانش آموز ریاضی یاد می دهدو به درد کنکور نمی خورد. کنکور دانش ریاضی دانش آموزان ما را نابود کرده و می کند.

 معلمی عزیز می گفت کتاب توسط دانش آموزان به خانه ها راه پیدا می کند ولی وقتی دانش آموز ما کتاب نمی خواند ...

 زمزمه های حذف کنکور شنیده می شود ولی بهتراست این کار نشود به هر حال ما هر سال پیامی به دنیا می دهیم که که ارزش تمام آن چه از دست می دهیم را دارد.

 بیاید دعا کنیم

 دعا کنیم هیچ گاه فرصتی پیش نیاید در زمینه های که تخصص و آگاهی لازم را نداریم از یک تریبون رسمی اظهار نظر نکنیم.

این سه نفر...

سلامی چو بوی خوش آشنایی

از این به بعد این وبلاگ در کنار مطرح کردن مباحث مربوط به حلقه ی مطالعاتی فدک، محلی برای تاملات شخصی سه تن از دانشجویان سابق و کنونی دانشگاه شهید باهنر کرمان در مسایل مختلف کشور و جهان خواهد بود. دو دانشجوی فارغ التحصیل دانشکده ریاضی(مقطع کارشناسی ارشد) و یک دانشجوی دانشکده فنی (مهندسی کامپیوتر).

البته پست ها احتمالا راجع به هر چیزی خواهد بود الا رشته های تخصصی امان.

و اما...

شنوندگان عزیز... توجه فرمایید... شنوندگان عزیز... توجه فرمایید

خرم شهر... شهر خون، آزااااد شد

یادم است یکی از دانشجویان که برنامه های ایرانی ماهواره را رصد می کرد به من گفت: یکی از بازیگران فیلم های فارسی قبل از انقلاب ایران که فعال سیاسی ضد جمهوری اسلامی بود، در یکی از شبکه های ماهواره اعتراف کرد که: هنوز این مسئله برای غرب یک معما است که چگونه چند تا بچه ی جوان و نوجوان ریشو که نه آموزش نظامی درست و حسابی دیده اند  و نه اصلا ارتشی بوده اند، با دست خالی (واقعا خالی)در حالی که در محاصره ی اقتصادی و نظامی اند و از لحاظ سیاسی، کشوری تازه استقلال یافته و نوپا، توانستند حصر خرمشهر را در یک نبرد غیر عادی و نابرابر بشکنند. در حالی که در مقابل آنان انبوهی از مدرن ترین تجهیزات روز دنیا بود... .

از طرف دیگر یکی از سرداران داشت در تلویزیون خاطرات مربوط به فتح خرم شهر را می گفت و ابراز نگرانی می کرد که اصلا حق آن چه در خرم شهر اتفاق افتاد ادا نشده است. اگر این مسئله در هر کشور دیگری روی می داد چه همه فیلم و رمان و موزه و چه و چه که به آن اختصاص نمی دادند اما در کشور ما دریغ از یک فیلم قابل قبول. یا اگر نگوییم یک مطمئنا دوتایش را نداریم. می گفت: گلوی بچه ها به خاطر سجده های شکر طولانی و متوالی از خاک پر شده بود اما هیچ دوربینی این لحظه را ندید و و اگر دید نفهمید و نگسترانید.

بیشتر دقت کنیم... خرم شهر را خدا آزاد کرد.

  

آرمان های سبز و سرخ

فاطمه دلاوری پاریزی

عصر جمعه بود. با دوستان دور هم نشسته بودیم و از دغدغه هایمان می گفتیم.  هم چون همیشه برد و دامنه ی تابع دغدغه هایمان از انتخابات دور دوم شورای شهر و روستای اسکاتلند تا نحوه ی توزیع شیر یارانه ای در کودکستان های ماداگاسکار را در بر می گرفت. تا این که یکی از دوستان دغدغه اش را در ارتباط با مسئله ی زنان عنوان نمود و سطحی کاری و عوام زدگی قابل توجهی که در این مسئله وجود دارد را مطرح کرد.

ادامه نوشته

سلام

غیر حق تعالی نور نیست همه ظلمتند.

خودکارهای آبی دخترانه شروع به نوشتن کرد...