اولین
بار نام کمیل را قرین دعای کمیل شنیدم در مسجدی که هر شب با پدر و مادر و برادرم
می رفتیم و با چادر سفید گلداری که همیشه زود به زود برایم کوتاه می شد... و طول
کشید تا فهمیدم کمیل مثل توسل فقط اسم دعا نیست بلکه نام یاری است محرم انس و خلوت
نشین با امام.
یادم
است 12-13 ساله بودم و پنج شنبه شبی بود در همان مسجد حاج آقا علمای محبوب...
تصمیم گرفتم به جای در گوشی حرف زدن با فائزه و زیر زیرکی خندیدن با زینب و اخم
حاج خانمای مسجد به ما و لبخند حاج بی بی، دوست داشتنی ترین حاج خانم مسجد، به دعا گوش دهم و معنیش را بخوانم... یک جاهایی
حوصله ام سر می رفت و یک جاهاییش را نمی فهمیدم. یک جاهایی با زینب به نوزادی که
در نزدیکی ما پیش مامانش دراز کشیده بود نگاه می کردیم و می خندیدیم وسط همین
شیطنت ها و رفت و برگشت ها به این عبارت رسیده بودم،: صَبَرتُ عَلی عَذابِکَ فَکیفُ
أصبِرُ عَلی فِراقِکَ و هَبنی صَبَرتُ عَلی حَرَّ نارِکَ فَکیفَ أصبِرُ عَنِ النَظَرِ
إلی کَرامتِک؛.... ترجمه اش را که خواندم میخکوب شده بودم. دیگر بقیه دعا را گوش نمی
دادم وارد دنیای دیگری شده بودم که نمی فهمیدمش...
و
کمیل همیشه برایم غیر منتظره ماند. آن گاه که خود می گوید: امیرالمومنین دست مرا
گرفت و به صحرا برد چون به بیرون رسید آهی
کشید مانند آه کشیدن اندوه رسیده و پس از آن مطالبی فرمود _خطبه 139_ آن جا که هر
عبارتی با یا کمیل آغاز می شود... وچه چیزی از این شیرین تر که مخاطب خاص مولایت و
مقتدایت قرار بگیری... و شاهد عشق بازی های امام بزرگ عدالت و عرفان با معبود بی
همتا باشی... و نرم نرم درس بندگی بیاموزی.... آن جا که امامت در توصیف عده ای می گوید: علم و دانش با بینایی حقیقی به ایشان
یکباره روی آورده و با آسودگی و خوشی یقین و باور به کار بسته اند و سختی و دشواری
اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان یافته اند و به آنچه نادانان از آن دوری
گزینند انس و خو گرفته اند.
و با بدنهایی که روح های آن ها به جاهای بسیار بلند آویخته در دنیا زندگی می کنند.
آنانند در زمین خلفا و نمایندگان خدا که مردم
را به سوی دین خدا می خوانند... آه آه بسیار مشتاق و آرزومند دیدار آنان
هستم...پس فرمود: ای کمیل، اگر می خواهی برگرد... ... . وتو محرم اسرار بوده ای...
و شنیده ای خیلی چیزها را که خیلی ها تاب شنیدن ندارند و دیده ای چیزهایی را که
خیلی ها تاب دیدن ندارند.....
و ما
چقدر به تو مدیونیم که حضورت، محملی شد برای طرح حرف هایی نه از جنس زمین.
و
خدا تو را بزرگ داشته و عزیز که از حقیقت پرسیدی د رآن دوره که اعرابی از تعداد موهای سرش
می پرسید ... و ما بی خبران را چه به پرسش از حقیقت؟!
كميل:
مَا الْحَقِيقَةُ؟! (آن حقيقت [ثابتة قديمه] كداماست؟!)
قَالَ
امیرالمؤمنین: مَا لَكَ و الْحَقِيقَةَ؟ (تو را با آن حقيقت چكار؟)
قَالَ:
أَوَ لَسْتُ صَاحِبَ سِرِّكَ؟ (آيا من صاحب اسرار تو نیستم؟)
قَالَ:
بَلَي! وَلَكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ مَا يَطْفَحُ مِنِّي! (آری! وليكن بر تو ميتراود
و ترشّح میکند آنچه از فوران وجود من لبريز میگردد!)
قَالَ:
أَوَ مِثْلُكَ يُخَيِّبُ سَآئِلاً؟! (آيا امكان دارد همچون تویی، پرسندهای را نااميد
و بیبهره گذارد؟!)
قَالَ:
الْحَقِيقَةُ كَشْفُ سُبُحَاتِ الْجَلاَلِ مِنْ غَيْرِ إشَارَةٍ. (آن حقيقت، انكشاف
و بروز انوار و تقديسات دلائل عظمت جلال خداوند بدون هيچگونه اشارتی است.)
قَالَ:
زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا! (در اينباره، توضیح و بیانی را برای من بيفزا!)
قَالَ:
مَحْوُ الْمَوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ. (نيست و تاريك شدن هر موهوم، با
بهوجود آمدن [و روشن شدن] آن معلوم.)
قَالَ:
زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا! (توضیح و بیانی را برای من بيفزا!)
قَالَ:
هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ.(پاره شدن پرده مجاز و اعتبار، بهعلّت طغيان
و غلبه اسرار حقيقيّة ازليّه.)
قَالَ:
زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا! (توضیح و بیانی را برای من بيفزا!)
قَالَ:
جَذْبُ الاْحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيدِ. (جذب کردن مقام احديّتش با صفت يكي
كردن و وحدت بخشيدن جميع كائنات و ماسوی را بهسوی خودش.)
قَالَ:
زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا! (توضیح و بیانی را برای من بيفزا!)
قَالَ:
نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الاْزَلِ، فَتَلُوحُ عَلَي هَيَاكِل التَّوحِيد ءَاثَارُهُ.
(نوری است كه از سپيدهدم ازل [و تجرّد]، اشراق ميكند؛ و آثارش كه توحيد و
يكيكردن است بر تمامي مظاهر وجود و شؤونات وحدت ظاهر ميگردد.)
قَالَ:
زِدْنِي فِيهِ بَيَانًا! (توضیح و بیانی را برای من بيفزا!)
قَالَ:
أَطْفِ السِّرَاجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ! (چراغ [انديشه و فكر] را خاموش كن
كه تحقيقاً صبح [حقيقت و شهود و مشاهده] طلوع کرده است.)
پیوندها:
در فضایل کمیل ابن زیاد
کمیل، مونس تنهایی امام+اشتباه استراتژیک وی در جنگ
پی نوشت: دوستان عزیزی تصور کرده اند کرمانشاهی هستم. خیر. حاج آقا علما چندین سال امام جمعه عارف و محبوب شهر ما بودند... بعد رفتند کرمانشاه. همان طور که پسوند فامیلیم مشخصه... پاریزی ام... هرچند سیرجان به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام.