تنهایی

یک عمر میان آن دمن ها، تنها

تک بید جنون روی چمن ها تنها

سنتور، آکاردئون، سه تار و... شادی

در بین ددن ددن ددن ها تنها

مردان تنها، ویس و رامین تنها

لیلی تنها، خدا و زن ها تنها

فرقی که نیست ما شما یا ایشان

اینجا جقدر ما و من ها تنها

انگار سرشت عالمی تنهایی است

تن ها، تنها، همیشه تن ها تنها


عیدقربان 1392

24 ساعت با حکیم‌ترین مادران/ از پشت صحنه های جشنواره عمار

آقای جلیلی گفته بودند که برای افتتاحیه جشنواره عمار، من و خانم دکتر سعیدی با مادران شهدا مصاحبه انجام دهیم و انتظارات ایشان را از فیلم سازان و سینماگران عماری در قالب یک کلیپ به تصویر بکشیم.

اولین مرحله، پیدا کردن مادران شهدا بود. در چت از خانم رجایی فر پیشنهاد خواستم و ایشان خانم روزنامه نگاری را معرفی کردند که با اکثر مادران شهدا مصاحبه دارد و خصوصا آن مصاحبه معروف با مادر شهیدی که شوهرش او را به خاطر شهادت فرزندش طلاق داده و در جشنواره مطبوعات برگزیده شده بود.

با ایشان تماس گرفتم و معیارهایی به ایشان دادم و خواستم که ۴ نفر را معرفی کنند. ایشان مادر شهید مهدی رجب بیگی، مادر شهید غلامعلی پیچک، مادر جاویدالاثر شهید کرم و مادر ژاپنی شهید بابایی را معرفی کردند.

با ایشان قرار‌ها را تنظیم و از عصر جمعه با یک تیم تصویربرداری و یک کارگردان هنری که در تلویزیون مشغول به کار بودند، شروع به مصاحبه کردیم. کارگردان، فضایش با ما خیلی متفاوت بود و نگاهش‌‌ همان نگاه‌های کلیشه‌ای و همیشگی صدا و سیما. مادر شهید بابایی را نشانده بود و از ژاپنی بودن ایشان شگفت زده شده بود و از ایشان می‌خواست که چای ژاپنی بریزند و به مهمانشان که یک دختر خانم عکاس بود تعارف کنند. و دختر عکاس چای را بخورد و بگوید: به به چه چای خوشمزه‌ای! و بعد مادر شهید را سوژه عکس برداری کند و رو به دوربین خودش را معرفی کند و بگوید که برای چه مادر شهید بابایی را به عنوان سوژه عکس برداری انتخاب کرده است. که آن دختر خانم هم می‌فرمود: مورد خیلی جالب و عجیبی بودند!

کارد می‌زدی خون من و خانم سعیدی در نمی‌آمد. از فرط عصبانیت من شروع به قدم زدن کرده بودم و ایشان هم مرتب به من می‌گفت: «خانواده شهدا دکور نیستند. ما آمده‌ایم ازشان حکمت یاد بگیریم.» به کارگردان تذکر دادیم که نمی‌خواهیم فیلم دکوری از ایشان بسازیم آمده‌ایم تا حرف‌هایشان را بشنویم. فرمودندکه: خب حرف که جذابیت ندارد!!

وقتی مادر شهید بابایی شروع به صحبت کردند ایشان از آنجا که برایشان مهم نبود نه صدابرداری جالبی انجام داده بودند و نه تصویر برداری با کیفیتی. کارگردان آمده و به ما می‌گوید: «این خانم چقدر حرف می‌زنند. واقعا این حرف‌ها به دردتان می‌خورد؟» با تعجب برگشتم و می‌گویم: «بزرگوار! ما اصلا به خاطر شنیدن همین حرف‌ها اینجائیم نه آن فضای هنری! که مد نظر شماست.»

سری تکان می‌دهد و در پایان که می‌خواهیم خداحافظی کنیم می‌گوید: «خب، شما کارگردان هنری نمی‌خواهید من هم فکر می‌کنم نیازی به حضورم نباشد.» فکر می‌کنم در آن سه ساعتی که در خانه مادر شهید درگیر دکور سازی بودند بهترین پیشنهادشان را مطرح کردند. با گرمی از ایشان و پیشنهاد خوبشان تشکر و استقبال می‌کنیم و از هم جدا می‌شویم و سراغ خانواده بعدی می‌رویم.

خانواده شهید کرم، خانواده‌ای سرشار از گرمی و عاطفه. مادر و پدر شهید و خواهر شهید که خود همسر یک جانباز آزاده شهید است. آنقدر با این خانواده صمیمی می‌شویم که خواهر شهید یک شبه برای من و خانم سعیدی جداگانه عروسک‌هایی بافته‌اند و در افتتاحیه برایمان می‌آورند. خانم سعیدی وسط سوال پرسیدن اشک می‌ریزد. خواهر شهید شروع به دلداری دادن ایشان می‌کند. با خودم فکر می‌کنم: اگر آن کارگردان بود لابد الان می‌گفت: «چقدر غیر حرفه‌ای!»

روز بعد ابتدا سراغ مادر شهید رجب بیگی می‌رویم. مادر شهید رجب بیگی تحت الشعاع پسرش قرار گرفته و الا خودش بانوی فوق العاده‌ای است. فعال و در صحنه. خانه‌اش محل برگزاری کلاس‌های مختلف است: از درس‌های مقدماتی حوزه تا کلاس عربی. خانه‌ای قدیمی و سنتی و دوست داشتنی و البته مثل همه خانه‌های خانواده‌های شهدا، ساده. یک خیریه فعال دارد که به قول خودشان، هر کس بیاید دست خالی بر نمی‌گردد. بسیار هم حکیم هستند و حرف‌هایی می‌زنند شنیدنی. با یک سادگی جالبی می‌گویند: من البته دو سه بار بیشتر جبهه نرفته‌ام خواهرانی بودند که چندین و چندبار جبهه رفته‌اند.
آخر کار می‌گویم مادرجان دعا کنید شهید شویم. خانم سعیدی با شوخی و خنده به من می‌زنند که هی ایشان مادر شهید هستند‌ها. دعایشان مستجاب می‌شود حواست باشد چه می‌گویی! با خودم می‌گویم: تو را چه به این دعا‌ها!

مادر شهید پیچک هم بسیار انسان والا و اخلاق مداری هستند. ازشان می‌پرسیم «به نظر ما طرفداران حق همیشه در اقلیت‌اند به نظر شما این طور نیست؟»: می‌گویند: «من از باطن انسان‌ها بی‌خبرم.» یعنی: شما را چه به این قضاوت کردن‌ها!

کار تمام می‌شود. مصاحبه‌های خیلی خوبی گرفته‌ایم. هم می‌شود از دل مصاحبه‌ها حرف‌های تکراری و کلیشه‌ای استخراج کرد و هم حرف‌های جدی و تامل برانگیز. خانم سعیدی کارش را خوب بلد است. قبلا برای پایان نامه‌اش با خانواده شهدا، مصاحبه انجام داده و خوب بلد است حرف‌های دل افراد را بیرون بکشد.

تصمیم می‌گیریم خودمان بالای سر تدوین کار هم بایستیم. حدود چهار ساعت راش پر کرده‌ایم. تا ساعت دوازده شب در دفتر جبهه فرهنگی هستیم. اپیزودهایی که احساس می‌شود به درد جشنواره عمار می‌خورند را جدا می‌کنیم. خانم سعیدی تا ساعت دو می‌مانند و به تدوین گر می‌گویند که کدام را اول و کدام را آخر بگذارد. فردایش هم که روز افتتاحیه جشنواره عمار است، من دو ساعتی بالای سر کار می‌روم. و بازبینی نهایی از اثر و تغییراتی جزئی انجام می‌دهم و کمی هم جابه جایی اپیزود‌ها. کار، که طی ۲۴ ساعت انجام شده بود، و اولین تجربه ما دو نفر بود، خودمان را راضی کرده. آقای جلیلی هم می‌آیند و کار را می‌بینند. واکنششان به نظر رضایت بخش است. در بخشی که مادر شهید پیچک، بازیگر فیلم پسرش را نقد می‌کند، در واکنش به گفته‌های مادر شهید با صدای بلند می‌گویند: آفرین، آفرین.
کار در افتتاحیه اکران می‌شود و مورد توجه قرار می‌گیرد. کار پربرکتی بود. با خانواده‌های چند تن از شهدا آشنا شدیم و با همه‌شان قرار گذاشتیم که بیشتر به ایشان سر بزنیم. حرف‌های حکیمانه‌ای شنیدیم و در خلال گفته‌هایی که باید برای سینماگران پخش می‌شد برای پرسش‌های خودمان هم پاسخ‌هایی یافتیم.

این مطلب برای تریبون مستضعفین نوشته شده است.

باید هوای زیستنم را عوض کنم

داشتم اوایل جلد 6 کاپلستون، که مربوط به دوره روشن گری فرانسه و آلمان است را می خواندم. حالم گرفته شده بود. همسرم که متوجه تغییر حالم شد، جویای احوال شد. گفتم: فکر کن، این همه آدم، ولتر، دالامبر، دیدرو... ملحد، شکاک، خداباور دین ناباور، خداباور دین باور، کشیش... این همه شور و شوق مبارزه برای آزادی و تساهل و مبارزه با خدا و دین و کلیسا و خرافات و... شیفتگی نسبت به اومانیسم و  عقل خود بنیاد و دغدغه های معرفت شناختی و چه و چه و چه... حالا همه شان زیر خروارها خاک، حتی شاید استخوانی هم ازشان نمانده باشد. خودشان مانده اند و اعمالشان و اعتقاداتشان... خوب یا بد! 

مثل همیشه برای این که حالم را خوب کند به کوچه طنز زد و گفت: آره مثلا فکر کن. کانت شب اول قبر که نکیر و منکر بالای سرش می آیند، می گوید: نه! شما پدیدارید، فنومنید. شما نمودید نه بود. نکیر و منکر هم می گویند: حالا چنان پدیداری نشانت دهیم که آن سرش ناپیدا.

خلاصه آن شب گذشت. اما گاهی از بالا به خودم نگاه می کنم. مثل یک نقطه ی بی تاثیر، یک نقطه ی بی خاصیت، یک نقطه ی بی بُعد... از این سر زندگی به آن سر زندگی، یک نقطه که این طرف و آن طرف می رود اما...  بود و نبود و نمودش همه بی خاصیت و یکسان است.

 و وجود یعنی تاثیر. وجود یعنی تلاطم. وجود یعنی حرارت... و من اصالت وجود را این گونه می فهمم.

پس اگر بی تاثیرم... یعنی بی وجودم. یعنی عدمم. نه کا العدم. که عدم!

باید هوای زیستنم را عوض کنم

رهایی وصف شادابی است

وقتی نمی توانی کسی را که برای تو رنجشی ایجاد کرده ببخشی... خود از همه بیشتر در عذاب خواهی بود همچون کرمی که پیله را بیشتر و بیشتر دور خود می تند و عذابش بیشتر و بیشتر می شود.

و بخشیدن... مثل از پیله در آمدن پروانه است

 به شوق باغ پروانه شدن، نیازمند آن است که پیله را بشکافی و رها شوی، و باید بشکافی و رها شوی چرا که:

در پیله ی انزوای خود خواهد مرد

کرمی که به شوق باغ پروانه نشد


و چه گرانقدر توصیه ای بود آن که: «مرنج و مرنجان.»

مدتی بود بی برکتی حاصل از کینه و کدورتی چندماهه را در تمام زوایای زندگیم ساری و جاری می دیدم و بهانه ای می طلبیدم برای بخشش و نمی یافتم.

اما گاهی بی بهانه بخشیدن لطف دیگری دارد.


و اولین نتیجه بخشش، رهایی و سبکی بی نظیری است که تجربه اش طعم حلواهای دم افطار را دارد. بعد از یک روز گرسنگی... چشیدن طعم یک حلوای خوش طعم. بعد از مدت ها کدورت...چشیدن حلاوت یک دل بی کینه.

ای خدای یونس! در این ماه غفران و برکت... هیچ بهانه ای نداریم تا به دستت بدهیم و بدان واسطه بخواهیم ما را ببخشی... تو خود بی بهانه ما را ببخش و بال پروازمان عطا کن.

لا اله الا انت... سبحانک انی کنت من الظالمین



ننه قربون

دبستانی بودم... رفته بودیم مسجد. تابستان بود. نماز توی حیاط برگزار می شد. یک ملخ نشست روی چادر خانمی که جلوی من بود. ملخ که جست زد من هم باهاش پریدم... نمازم را شکستم...
شب که به منزل آمدم برای پدرم تعریف کردم که ببینم نمازم چه حکمی دارد... .
شانه های بابا شروع کرد به تکان خوردن: شهید شول داشت نماز می خواند... گلوله توپ کنارش منفجر شد... حتی تکان نخورد... .
شکستم... مثل نمازم
بعدها بارها شکستم... و آخرین بارش تا به امروز... امروز
اکران مستند ننه قربون... حاج خانم می گفت: داشت لباس های رزمندگان را می شست فهمید لباس پسرش است... پر از خون... فهمید شهید شده... . لباس را شست... رفت سراغ لباس بعدی

خود را به تو می سپارم به دستان مومنت

همه نوجوانی قلبم در تسخیر امام بود...

با صحیفه امام مغز و روحم نیز تصاحب شد...


از التقاط و انحراف و تحجر و تجدد و تجمل و رفاه زدگی و دنیا خواهی و مقام جویی و اسلام آمریکایی و بی دردی و نفاق و ریا و .. به دستان مؤمن تو پناه می آورم

داغت را تسلیتی نیست... جز ادامه راهی که آغاز نمودی...



همه ما به تو مدیونیم... یاکمیل!

اولین بار نام کمیل را قرین دعای کمیل شنیدم در مسجدی که هر شب با پدر و مادر و برادرم می رفتیم و با چادر سفید گلداری که همیشه زود به زود برایم کوتاه می شد... و طول کشید تا فهمیدم کمیل مثل توسل فقط اسم دعا نیست بلکه نام یاری است محرم انس و خلوت نشین با امام.

یادم است 12-13 ساله بودم و پنج شنبه شبی بود در همان مسجد حاج آقا علمای محبوب... تصمیم گرفتم به جای در گوشی حرف زدن با فائزه و زیر زیرکی خندیدن با زینب و اخم حاج خانمای مسجد به ما و لبخند حاج بی بی، دوست داشتنی ترین حاج خانم مسجد،  به دعا گوش دهم و معنیش را بخوانم... یک جاهایی حوصله ام سر می رفت و یک جاهاییش را نمی فهمیدم. یک جاهایی با زینب به نوزادی که در نزدیکی ما پیش مامانش دراز کشیده بود نگاه می کردیم و می خندیدیم وسط همین شیطنت ها و رفت و برگشت ها به این عبارت رسیده بودم،: صَبَرتُ عَلی عَذابِکَ فَکیفُ أصبِرُ عَلی فِراقِکَ و هَبنی صَبَرتُ عَلی حَرَّ نارِکَ فَکیفَ أصبِرُ عَنِ النَظَرِ إلی کَرامتِک؛.... ترجمه اش را که خواندم میخکوب شده بودم. دیگر بقیه دعا را گوش نمی دادم وارد دنیای دیگری شده بودم که نمی فهمیدمش...

و کمیل همیشه برایم غیر منتظره ماند. آن گاه که خود می گوید: امیرالمومنین دست مرا گرفت  و به صحرا برد چون به بیرون رسید آهی کشید مانند آه کشیدن اندوه رسیده و پس از آن مطالبی فرمود _خطبه 139_ آن جا که هر عبارتی با یا کمیل آغاز می شود... وچه چیزی از این شیرین تر که مخاطب خاص مولایت و مقتدایت قرار بگیری... و شاهد عشق بازی های امام بزرگ عدالت و عرفان با معبود بی همتا باشی... و نرم نرم درس بندگی بیاموزی.... آن جا که امامت در توصیف عده ای  می گوید: علم و دانش با بینایی حقیقی به ایشان یکباره روی آورده و با آسودگی و خوشی یقین و باور به کار بسته اند و سختی و دشواری اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان یافته اند و به آنچه نادانان از آن دوری گزینند انس و خو گرفته اند. و با بدنهایی که روح های آن ها به جاهای بسیار بلند آویخته در دنیا زندگی می کنند. آنانند در زمین خلفا و نمایندگان خدا که مردم  را به سوی دین خدا می خوانند... آه آه بسیار مشتاق و آرزومند دیدار آنان هستم...پس فرمود: ای کمیل، اگر می خواهی برگرد... ... . وتو محرم اسرار بوده ای... و شنیده ای خیلی چیزها را که خیلی ها تاب شنیدن ندارند و دیده ای چیزهایی را که خیلی ها تاب دیدن ندارند.....

و ما چقدر به تو مدیونیم که حضورت، محملی شد برای طرح حرف هایی نه از جنس زمین.

و خدا تو را بزرگ داشته و عزیز که از حقیقت  پرسیدی د رآن دوره که اعرابی از تعداد موهای سرش می پرسید ... و ما بی خبران را چه به پرسش از حقیقت؟!

 

كميل: مَا الْحَقِيقَةُ؟! (آن‌ حقيقت‌ [ثابتة‌ قديمه]‌ كدام‌است‌؟!)

قَالَ امیرالمؤمنین: مَا لَكَ و الْحَقِيقَةَ؟ (تو را با آن‌ حقيقت‌ چكار؟)

قَالَ: أَوَ لَسْتُ صَاحِبَ سِرِّكَ؟ (آيا من‌ صاحب‌ اسرار تو نیستم؟)

قَالَ: بَلَي‌! وَلَكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ مَا يَطْفَحُ مِنِّي‌! (آری! وليكن‌ بر تو مي‌تراود و ترشّح‌ می‌کند آنچه‌ از فوران‌ وجود من‌ لبريز می‌گردد!)

قَالَ: أَوَ مِثْلُكَ يُخَيِّبُ سَآئِلاً؟! (آيا امكان‌ دارد هم‌چون تویی‌، پرسنده‌ای را نااميد و بی‌بهره‌ گذارد؟!)

قَالَ: الْحَقِيقَةُ كَشْفُ سُبُحَاتِ الْجَلاَلِ مِنْ غَيْرِ إشَارَةٍ. (آن‌ حقيقت، انكشاف‌ و بروز انوار و تقديسات‌ دلائل‌ عظمت‌ جلال‌ خداوند بدون‌ هيچ‌گونه‌ اشارتی است.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (در اين‌باره‌، توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: مَحْوُ الْمَوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ. (نيست‌ و تاريك‌ شدن‌ هر موهوم‌، با به‌وجود آمدن‌ [و روشن‌ شدن‌] آن‌ معلوم‌.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِّرِّ.(پاره‌ شدن‌ پرده مجاز و اعتبار، به‌‌علّت‌ طغيان‌ و غلبه‌ اسرار حقيقيّة‌ ازليّه‌.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: جَذْبُ الاْحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيدِ. (جذب‌ کردن مقام‌ احديّتش‌ با صفت‌ يكي‌ كردن‌ و وحدت‌ بخشيدن‌ جميع‌ كائنات‌ و ماسوی‌ را به‌‌سوی خودش‌.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الاْزَلِ، فَتَلُوحُ عَلَي‌ هَيَاكِل التَّوحِيد ءَاثَارُهُ. (نوری‌ است‌ كه‌ از سپيده‌دم‌ ازل‌ [و تجرّد]، اشراق‌ مي‌كند؛ و آثارش‌ كه‌ توحيد و يكي‌كردن‌ است‌ بر تمامي‌ مظاهر وجود و شؤونات‌ وحدت‌ ظاهر مي‌گردد.)

قَالَ: زِدْنِي‌ فِيهِ بَيَانًا! (توضیح‌ و بیانی‌ را برای‌ من‌ بيفزا!)

قَالَ: أَطْفِ السِّرَاجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ! (چراغ‌ [انديشه‌ و فكر] را خاموش‌ كن‌ كه‌ تحقيقاً صبح‌ [حقيقت‌ و شهود و مشاهده]‌ طلوع‌ کرده‌ است‌.)

پیوندها:

در فضایل کمیل ابن زیاد

کمیل، مونس تنهایی امام+اشتباه استراتژیک وی در جنگ

پی نوشت: دوستان عزیزی تصور کرده اند کرمانشاهی هستم. خیر. حاج آقا علما چندین سال امام جمعه عارف و محبوب شهر ما بودند... بعد رفتند کرمانشاه. همان طور که پسوند فامیلیم مشخصه... پاریزی ام... هرچند سیرجان به دنیا آمده ام و بزرگ شده ام.

در سعی میان گودی چشمانش...

از منبر عشق است سخنرانیشان

سخت است ولی شرح پریشانیشان

تجرید دو روح خسته و نفخه ی عشق

قالوا و بلی شروع انسانیشان


قالوا و نفخت مستی از جام الست

قالوا و شراب روح و ریحانیشان

دستی که نوازشگر گندمزار است

برخاسته از حس مسلمانیشان


بی حرمتی درد در آن بی دردی

دردیست به عمق نوح طوفانیشان

دستی که  به ماه روشنی می بخشید

فارغ ز همان وزیر هامانیشان


عینک به شفابخشی عیسی می داد

پیراهن نسخه پیچ کنعانیشان

لولاک لما خلقت الافلاک، هبوط

تا فاطمه خواهد نکنم فانیشان


در کوچه ی بی غیرت سیلی، سیلیست

جاری ز سقیفه مرگ بر بانیشان

آیات خسوف و سجده هایی خالی

آیات نهم به بعد شیطانیشان


بشکوه ترین قیام یک ضربت بود

بر باور نیزه های قرآنیشان

فزت و قسم قسم تواضع، کرنش

خوشبخت ترین کلام پیشانیشان


در گرم ترین نماز تاریخ بلا

آتش به جگر نای گلستانیشان

در سعی میان گودی چشمانش

مظلوم ترین ذبیح قربانیشان


حیثیت عشق را غنیمت بردند

در غارت اسکندر یونانیشان

قدیست خمیده و چروکی، هرگز!

تکذیب کنید نوع غمخوانیشان


غم نیست و ما رأیت الا عمریست

سرمایه ی زندگی روحانیشان

کورید مگر یا به تغافل گویید

تحریف وقایع شرح ویرانیشان


تکذیب کنید لیلی ام غمگین نیست

مجنون شده در حضور پنهانیشان

در بازه ی بی نهایت از صفر به بعد

حدیست به سمت میل طولانیشان


هرچند بیانیه که خواهید دهید!

از منبر عشق است سخنرانیشان

*بهمن 85...

تقدیم به چشمانش که جز زیبایی ندید...

کاروان زیتون

زیتون خواهد رویاند

عیسی وار

در مردمکهای سفید

کاروانی که

طبق طبق

کبوتر می پراند

پی نوشت 1: أللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَ لَا غَرْبِیَّةٍ یَكَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاء وَ یَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ ۞     سوره نور ؛ آیه 35

پی نوشت 2- کاروان جهانی الی بیت المقدس

پی نوشت 3:  بشکنیم این قفس

زخمی ترین

همیشه آرزو داشتم

فاصله آن تل و آن گودال

بیشتر از آن چیزی بود

که هست...

***

کاری که باید کرد

همه رشته های دانشگاهی را تهدید هسته ای دشمنان عزت اسلام خواهیم کرد
دشمن شنود صدای ما را
ما می شکنیم حصارها را

امید که در همه رشته های دانشگاهی، باب شهادت باز شود
و مهر تاییدی شود
 مسیر صحیح حرکت علمی در آن رشته را

***

همچنان، در مصر و یمن و بحرین:

الشعب یرید اسقاط النظام

***

سومالی، زخم پر دردی است بر پیکره جهان اسلام

دریابیمش

***

لطفا قدری نمک بر زخمم بپاشید
که این زخم ها همچنان بتاراند
ابرهای خواب  و فراموشی را


هر خانه که با عشق در آميخت درش سوخت


من آتش عشقم که جهان در اثرش سوخت
خورشيد ، شبی پيش من آمد ، جگرش سوخت

آدم به تب ديدنم افتاد و پس از آن
هر کس که به ديدار من آمد پدرش سوخت

آتشکده اهل بهشتم من و جز اين
هر کس که نظر داشت به پای نظرش سوخت

شيطان عددی نيست که آتش بزند ..... هان
سودای مرا داشت به سر ، هر که سرش سوخت

ققنوس هم از جنس همين شب پرگان بود
ديوانه خورشيد که شد بال و پرش سوخت

تنها نه فقط خانه زهرا و علی .... نه
هر خانه که با عشق در آميخت درش سوخت

شاعر خبر تازه ای از عشق شنيد و
تا خواست کلامی بنويسد خبرش سوخت

غلامرضا طریقی

دور عاشقان آمد، نوبت محرم شد

یاران شتاب کنید

قافله در راه است !

گویند گناهکاران را نمی پذیرند؟

آری . . .

گناهکاران را در این قافله راهی نیست

اما پشیمانان را می پذیرند . . .



شهید آوینی

* اعظم الله اجورنا بمصابنا باالحسین علیه السلام و جعلنا و ایاکم من الطالبین بثاره مع ولیه الامام المهدی من ال محمد علیهم السلام

در لبیک به فراخوان محدث نفس از عاشورا تا اربعین به دعای عهد بنشینیم و به انتظار برخیزیم و حتی شده با ترک یک گناه او را در سریعتر امدنش یاری دهیم.
که انتظار یعنی منتظر نشدن و همین الآن دست به کار شدن.

شبیه خواب ابراهیم

جوانی برگ سبزی تحفه درویش را دادم

در این فانی طوفانی هو الباقیش را دادم

شبیه خواب ابراهیم در قربان اسماعیل

شبی محض رضای تو "رضا"ی خویش را دادم

سروده شده توسط زهرا یوسفی زاده برای رضای 16 ساله، برای پسرخاله عزیزمان، برای پسر مهربان و سرشار از نشاطی که نشاط زندگی را به دیگران تزریق کرد. با اهدا دو کلیه و کبدش.

خدایش بیامرزد و با اولیایش محشور کند.

خدا به خانواده اش، به ما و همه فامیل و دوستانش صبر جمیل عطا کند.

خداوند شما را عاقبت به خیر کند، اگر فاتحه ای نثار روحش کنید و فرداشب برایش نماز لیله الدفن بخوانید.

داغبان/ شعری برای مامان و بابای رضا

چشمان شفاف آرزو

تا دوران دانشجویی تصوری که از فقیر داشتم نهایتا یک مرد و زن بودند که کلی فرزند دارند و مثلا پدر نمی تواند برایشان لباس های مارک دار بخرد و به همین دلیل همیشه سعی می کردم ساده بگردم که اگر کسی این وسط ها چنین مشکلی دارد با لباس و وسایل من حسرت نخورد.

دانشجو که شدم باکانون امام حسن مجتبی چنان درهای عجیبی از فهم فقر مردم به رویم باز شد که گاه طاقتم را بی تاب می کرد.

اولین بار با اعظم قرار شد به منزل یکی از افرادی که تحت حمایت کانون است برویم. خانه های شیک و تمیز و خانه های معمولی کنار هم بودند. وارد یکی از خانه های قدیمی تر شدیم. دو خانواده با هم زندگی میکردند. هر خانواده توی یک اتاق. دو برادر بودند. اولی صاحب 4 فرزند که پسرانش دست‌فروشی می کردند و دخترانش در خانه های مردم کارگری و مردخانه به سختی بیمار بود.  زن خانه علاوه بر پرستاری از او قالی هم می بافت و کلی کار دیگر. به من گفت سی و چند ساله است و من در صورت او سیمای زنی پنجاه ساله را می دیدم.  حیرت کرده بودم. خدایا چقدر ما غافلیم. این ها بغل گوش ما زندگی می کنند.

وسایلشان از 4- 5 تا بشقاب شکسته و یک پیک نیک تجاوز نمی کرد. حمام و سرویس بهداشتی، مشترک و توی حیاط بود. در حمام سوخته و خراب شده بود و مردی و پولی برای تعمیرش نبود. پرده ای از چادر نماز کهنه زن آویخته بودند و سرما و گرما در همان وضعیت به حمام می رفتند. ناهار آن روز نان و ماست داشتند. قالی خانه شان در شهر قالی های معروف کرمانی، گلیم پاره پوره و کهنه ای بود که چندجایش سوراخ شده بود و سرما بدجوری توی خانه می دوید. بی تاب شده بودم.

خانواده بغلی یک زن و مرد و دختر بودند. مرد سرفه های بدی میکرد. زنش می گفت: همسرم جانباز شیمیایی است اما دنبال درصد جانبازی اش نرفته و  ما حقوق و مزایایی نداریم. در دلم می گفتم آن ها که رفته اند چه حقوق و مزایایی دارند که شما داشته باشید. زن و مرد بسیار محترم بودند. مثل خیلی از مردم عادی که روزها در کوچه و خیابان می بینیم. شرممان می آمد آن هدیه ناقابل کانون را جلویشان بگذاریم. اما نگاهی که به سر و وضع خانه و دست های پینه بسته زن و چشمان شفاف دخترک انداختیم وظیفه بر شرم غلبه کرد.

اشک در چشمان زن جاری شد. می گفت: من برای ادای دین به انقلاب همسر یک جانباز شدم و الان راضی ام و خدا را شاکر. بزرگی اش خارج از حد تصور بود. و مرد که روزی قهرمان بوده و هنوز هم هست چون شیر در بند گوشه اتاق سرفه می کرد و کلی دستگاه به بدنش وصل بود.

مادر میگفت: به خاطر پنج هزارتومان هزینه تعمیرات که باید به خاطر مدرسه دخترم بدهم، الان یک هفته است که هر روز می روم مدرسه اش. و  پولی ندارم که بدهم.

راستی آقای نماینده، جواب آرزو دختر این خانواده را چه خواهی داد آن روز که "صداها مخفی، عرق تا دهان فروریخته، و وحشت از گناهان بزرگ و تندروی در گوش ها از فریاد تند دعوت کننده برای شنین حکم قاطع میان حق و باطل و گرفتن نتیجه اعمال و سقوط در کیفر و و صول به پاداش"  برپاست. خطبه 83 نهج البلاغه. آن روز مفرّت کجاست؟

یادم است از خانه که بیرون آمدیم و بعد از این اولین مواجهه هولناک با فقر، من و اعظم که هر دو تا به حال فقر را اینقدر نزدیک و هولناک ندیده بودیم تا چند دقیقه سرمان را به دیوار گذاشته بودیم و زار زار گریه می کردیم... .

"دست اتحاد به هم دادید که آخرت را رها کنید و به دنیای زودگذر محبت بورزید" : نهج البلاغه

 پی نوشت:

حالا این که می گویم تحت حمایت کانون فکر نکنید خبری بوده. چندتا دانشجو که بودجه شان را از اساتید و دانشجویان جور میکردند و اولویت اول مصرفش کمک به دانشحویان فقیر بعد ایتام و بعد شهرک صنعتی بود. در همین میانه ها هم اندکی به مردم می رسیدند. .

عرفه، روز استجابت دعا

همه با هم دعا کنیم...
برای حل اسلامی و انسانی مسئله فلسطین
برای عاقبت به خیری خیزش های مردم مصر و یمن و بحرین و لیبی و عربستان و ...
برای رهایی کشور سوریه از کید دشمنانش و برای رهایی تونس از مکر روشن فکر مآبان
برای پایان لیبرال سرمایه داری در غرب و جایگزینی اندیشه و سیستمی عادلانه و موحدانه
برای پایان استعمار کشورهای کوچک و فقیر و ظلم به ایشان
برای پایان گرسنگی و فقر در کل جهان به خصوص سومالی، پاکستان، جنوب کرمان... .
برای آگاه شدن چند کشور و قوم باقی مانده و پیوستن ایشان به موج بیداری ها
برای جبهه جهانی مستضعفین جنوب که متحد و یکپارچه شوند و راه نورانی و دستورات شفابخش الهی را دریابند
برای سلامتی، طول عمر و عزت آیت الله خامنه ای، سید حسن نصرالله و همه سربازان اسلام و عدالت همچون حاج قاسم سلیمانی و برای شنیدن خبر خوش سلامتی و آزادی امام موسی صدر
برای حفظ کشور اسلامی و انقلابیمان از انواع بلایا و مکاره اعم از بلایای طبیعی و فجایای انسانی و تفرقه و شرک و الحاد و تنبلی و جدایی از دین و... .
برای اصلاح ساختار سیاسی و اقتصادی و آموزشی کشور در ابعاد مختلف برای داشتن ایرانی پیشتاز و الگو و اسلامی، اعم از آموزش و پرورش و دانشگاه و بانکداری و ساختار های مختلف اقتصادی و بهداشت و درمان و... .
برای اصلاح وضعیت فرهنگی و معنوی و معرفتی کل جهان و خصوصا جمهوری اسلامی ایران، مسئولینش و مردمش، افزایش اخلاص و کارامدی هرکس که کوچکترین مسئولیتی دارد اعم از حکومتی ها و اساتید و دانشجویان و مادران و پدران و دانش اموزان و... .
برای خدمت بیشتر مسئولین به مردم و علقه بیشتر مردم به نظام
برای نفی هر گونه استکبار درونی و بیرونی
برای سلامی و سعادت و عاقبت به خیری ذوی الحقوقانمان، پدران و مادرانمان، اساتیدمان،اقواممان، دوستانمان، فرزندانمان، و همه خدمتگذاران به اسلام و مسلمین
برای فهم و درک و انجام وظیفه مان
و برای تعجیل در فرج کسی که حاضرترین حاضران به گرد پای حضور غائبانه اش نمی رسند، برای سلامتی وجود شریف ایشان و رضایت ایشان از اعمال ما و از حرکت های مردمی و جهانی که حضور ایشان صدی(100) است که چون آید همه آن نودها هم پیش ماست و برای این که لیاقت داشته باشیم از بهترین یاران و سربازان و شهدای در رکابشان و برآورده کنندگان حوائجشان باشیم

و برای هر خیر و مصلحتی که عقل ما بدان نمی رسد و خدا بهتر می داند

خاطره ی خیس

باران! باران! دوباره باران! باران!
باران! باران! ستاره باران! باران!
ای کاش تمام شعرها حرف تو بود:
باران! باران! بهار! باران! باران!
قیصر امین پور

استاد فلسفه ما-دکتر قوام صفری- داشت درس می گفت. وسط بحثش گفتم این بحث خیلی شبیه این شعر قیصره و یکی از ابیاتش را خواندم. استاد جدی ما که همه او را به عقل سردش می شناسند، ناگهان بغض کرد و گفت: «او مرد خیلی بزرگی بود. نامش را که می شنوم احساساتم گر می گیرد. عمیقا دوستش داشتم که اشعارش عمیقند. همیشه به شوخی به او می گفتم: تو واقعا این ها را که می گویی می فهمی یا همین جوری می گویی.
 یک روز در حیاط دانشگاه تهران با هم قدم می زدیم که باران گرفت. قیصر کیفش را روی سر من گرفت. گفتم چرا روی سر خودت نمی گیری؟ گفت: عقل ما شاعرا همین جوری خیس هست. عقل شما فلاسفه حیفه که خیس بشه»
استاد دیگه طاقت نیاورد و اشکش روان شد.

یادش گرامی
* برای شادی ارواح  مومنین و مومنات، مسلمین و مسلمات، الاحیاء منهم و الاموات، شادی روح طیبه شهدا و امام راحل، شادی روح هرکس برای اسلام و انقلاب زحمتی کشیده خصوصا این شاعر عزیز رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات !
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

ا ادخل یا مولای؟

حرم علوی، ابهت پایان ناپذیر:

بهت و تعلیق و سکوت، اثر ابهت حرم قدیس شمشیرزن است. همان علی، صدای عدالت انسانی، همان، امپراتوری که کفشش را وصله می زد، امین الله... . ابهت حرم امام چنان می گیردت که چون طفلی از ابهت امام به دامان لطف امام پناه می بری. 

دورتا دور حرم علمایی که دل در گرو عشق و آرمان علی دارند آرمیده اند، : از شیخ طوسی صاحب کتابان صحیح تا شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان، از برخی شهدای خانواده حکیم که شصت شهید مجتهد را این خانواده تقدیم اسلام کرده است تا شیخ مرتضا انصاری، از صاحب جواهر تا مقدس اردبیلی، از ملا مهدی نراقی تاشیخ نائینی و آخوند خراسانی و... . ایشان ضریح مطهر و منور و پرشکوه علوی را چون نگینی در بر گرفته اند... . و چه بشکوه است این انگشتر.

مسجد کوفه، تاریخ متصل:

مسجد کوفه، تاریخ اسلام است، تاریخ انبیا است، تاریخ آفرینش است... یک تاریخ متصل و پیوسته، از آغاز آفرینش تا پایان جهان... گویی همه اتفاقات مهم جهان در همین مسجد کوچک رقم می خورد. نماز می خوانیم به جماعت، به یاد نمازهای پدر عدالت، و به امید نمازهای اقامه کننده قسط و عدل... .

مسجد کوفه؛ محل فهم رسالت و جایگاه تاریخی شیعه امروز است، غدیر، عاشورا، امروز و... مهدی.

 محل قبولی توبه حضرت آدم در همین مسجد است...

 حال فرزندان آدم، باید توبه کنند، از تاریخی که هنوز به ظهور نرسیده.

مقام نوح نوحه گر،  مقام حضرت ابراهیم، دکه المعراج نبی اکرم، دکة القضای علی ابن ابی طالب و محراب شق القمرابن ملجم... . مقام مولای یا مولای گفتن های اب هذا الامه... و قبر مسلم، سفیر حسین(علیه السلام)، و قبر هانی ابن عروه، و قبر مختار، منتقم خون حسین... . و در همان نزدیکی ها قبر میثم تمار... عاشق بر دار.

 این جا مقر حکومت ومحل قضاوت امام زمان (ارواح العالمین لتراب مقدمه فداه) خواهد شد در زمان حکومت و ظهورشان.

 گذشته و آینده جهان در همین مسجد رقم می خورد... حال خودت بنویس قصه ازلی-ابدی این مسجد را.

روایات شوق برانگیزی که درباره این مسجد آمده بسی شنیدنی است.

مسجد سهله، مقام مولانا صاحب الزمان:

اما تاریخ با مسجد سهله تکمیل می شود...مقام حضرت ادریس، اولین مدرس زمینی، مقام حضرت خضر، مقام صالحین و مقام حضرت مهدی(عج الله تعالی فی فرجه و سهل الله المخرجه)، جایی که در روایات به عنوان محل زندگی حضرت پس از ظهور ذکر شده است.

در زیارتش می خوانیم: السلام علیک یا معز المومنین و المستضعفین، السلام علیک یا مذل الکافرین المتکبرین الظالمین...

اگر می خواهی در این خط ازلی- ابدی بندگی باشی باید در این جاده باشی. معز مومنین و مستضعفین باش و مذل کافرین و ظالمین و... .

اعمال مسجد سهله تمام می شود... حالا زیر آسمان خدا، روی زمین مسجد سهله چشم به پرچم بزرگ، سبزرنگ و باشکوه گنبد مسجد می دوزم... یا قائم آل محمد(عجل الله تعالی فی فرجه و سهل الله مخرجه)

وادی السلام

وادی السلام یک تاریخ مکتوب است. حداقل دو-سه هزارسال قدمت دارد. مقبره بسیاری از افراد سرشناس از ملیت های مختلف آنجاست و در راسشان، حضرت هود و حضرت صالح و البته امام العرفا، آیت الله قاضی طباطبایی. یاد روایاتی که از این قبرستان خوانده ام می افتم. خوابیدن در قبر برای تزکیه نفس، مت باذن الله گفتن آیت الله قاضی به یک مار و مردن مار، برنج پربرکتی که نصیب ملامهدی نراقی می شود و... .  

قبرستان خوفناکی است. بسیار بزرگ و بسیار تودر تو. پر از سرداب. حتی ذکر می کنند محل اختفای برخی از گروه های تروریستی است... . و این البته ظاهر قضیه است. و کسانی که اهل دلند ماجراها دارند با وادی السلام... جایی که ارواح مومنین بر تخت هایی روبه روی هم نشسته اند و گفتگو می کنند... و ما به ظاهری و زیارتی بسنده می کنیم.

بخوان... همیشه بخوان

پنج سال تمام دعا و زاری و لابه برای رفتن به سرزمین وحی ثمری نداد، چرا که زیارت نه به همت است و نه به قسمت، به دعوت است و من ناخوانده بودم...دعای مادرم اما مستجاب شد...

رفتیم خانه اش مهمانی، پر از التهاب بودم و شور، آرزوهایم را مرور می کردم... یک به یک. شوق و عطش و اضطراب توصیف لحظه های قبل از سفر بود... مُحرم شدیم و حرام شد غیر خدا بر ما.

لبیک... اللهم لبیک...  می لرزیدیم و می خواندیم: لبیک... اللهم لبیک

رسیدیم به آنجا که خدا، بیت الناسش می نامد و مردم، خانه خدایش می گویند.

همه ترس ها، اضطراب ها، ناامیدی ها، حتی آرزوها تمام شد: اشک بود و تحمید. الحمدالله و شکر لله

با اضطراب رفتم با آرامش بر گشتم. با آرزو و عطش و زاری رفتم، راضی برگشتم.

پنج سال گذشت:

این بار البته نه فهمی بود و نه حتی شوقی، باز هم دعای مادر مستجاب شد... و دعوت شدیم به محضر دست خدا، خون خدا، آیات خدا: علی ابن ابی طالب، حسین ابن علی، موسی ابن جعفر، محمد ابن علی، و علی ابن محمد و الحسن ابن علی( علیهم السلام) و البته مسجد کوفه، مسجد سهله، تل زینبیه و...

آرام بودم و لبریز. سرخوش و شاد. حتی آرزویی یادم نمی آمد...

برگشتم...

این بار اما

پر از عطش

پر از آرزو

پر از دلتنگی

پر از حسرت یک عمر بدون ایشان بودن...

غربت غریبی است... دلمان تنگ تنگ، سرمان سرخ سرخ، عطشمان بی پایان...

.

.

.


حفره های خالی ثروتمند

به خواهرم آمنه، قهرمان مبارزه اسید پاشی

·         می خواستم با آیه و حدیث وبلاگ را به روز کنم با امنه به روز کردم... که سعی کرده خود را نزدیک و نزدیک تر کند و مقرب و مقرب‌تر شود.

سر راست بگویم خواهرم، در مقابلت احساس حقارت کردم. خلا چشمانت، تمام ملاهای ظاهری و مادی را به حقارت گرفت  وچروک های نشسته بر پوستت تمام چسب های روی بینی و پوست های لیزر شده را به سخره.

 زیباترین ملکه های جهان، احساس حقارت کردند و  بیناترین چشم ها نیز فهمیدند که حقایقی هست که نمی بینند. «حکما کور بهتر می بیند. چرا؟ چون چشمش به کار دیگران نیست، چشمش به کار خودش است، چشمش به معرفت خودش است... یاعلی مددی»

خواهرکم!  نمی دانم اینقدر بزرگ بودی که خدا  تو را لایق چنین آزمایش سختی دید یا چون سربلند از آن حادثه بیرون آمدی خداوند قلبت را به روی انوار معرفتش گشود. چشم سرت را آن روانی بی‌عاقبت، گرفت و خدا چشم دلت را به روی دریای محبت و معرفتش گشود.

و چقدر عاقل و فهمیده ای تو... فقیهی تو... مگر فقیه بودن جز فهم درست حکم الله است؟ و تو که هم ابعاد اجتماعی این جنایت هولناک را دیدی و حکم قصاص را گرفتی به حکم قرآن، و هم نگاه معنوی و عرفانی ات باعث شد که ببخشیش به حکم قرآن. به قول خودت: آن وقت تو هم می شدی مثل او- جانی-.

نمی شدی خواهر من. کسی که حقش را بگیرد شبیه جنایتکار نیست. هرگز. اما تو باید می فهماندی که متفاوتی. که دین داری. روح زیبایت تمام زیبایی های ظاهری را بی رمق کرد و فهم عمیقت، قشری بودن نگاه های بسیاری را ثابت.  

و چقدر بزرگی که خیلی ها را کوچک کردی. دخترکی که چون در ایران باید روسری بر سر بگذارد پناهنده می شود به کشور دشمن و هر چه بد و بیراه است نثار دین و مملکت ومردمش می کند را چه تناسبی است با تو!!!

 و تو حاضر نشدی در عوض هزینه عملت و بهبودی و سلامتی و زیبایی ات،  به دینت، به اعتقاداتت به نظامت پشت کنی.  نه تنها پشت نکردی که عشق به جمهوری اسلامی را فریاد زدی و راه سودجویی سودجویان طماع را بستی.

خوش به حال خانواده ات، که هفت نفری در خانه ای شصت متری زندگی می کنید و لابد پدرت که با سختی هزینه تحصیلت را جور کرده لحظه شماری می کرده که دخترکش مهندس الکترونیک شود و مایه فخر و مباهات خانواده و الحمدالله که آمنه اش مایه افتخار و عزتش شد... در دنیا و آخرت...

درود بر تو و بر رو ح بزرگت. دعا میکنم در این شب های عزیز که با بانوی پاکی و خیرخواهی و حقیقت طلبی، مادر آب و آفتاب و آینه محشور شوی.

یاعلی مددی

آمنه

امان از این شهر

امان از این شهر...

که خوشیها در آن آنی بیش نمی پاید

...

با همسرم  قدم زنان از منزل برادرم که در نزدیکی ماست بر می گردیم...  خوش گذشته و کلی انرژی مثبت داریم و برای آخر هفته نقشه می کشیم که هق هق های دخترک اطراق کرده بر سر چهار راه نقشه هایمان را نقش بر آب می کند...

همان دخترک که همیشه صورتش در ذهنت نقش می بندد و به این فکر میکنی که آینده اش با گذر از این کوچه نشینی ها چه خواهد شد؟

همان دخترک که یک بار در خط واحد می بینی اش... کنار زنی نشسته و آن زن با اخم و تکبری که فقط مخصوص ذات او-جل جلاله- است... خودش را کنار می کشد که لابد فقر ظاهری دخترک به وجود بی ارزشش سرایت نکند... و دخترک چه نگاه سنگینی دارد...!

کنارش که می نشینم می گوید: «آن دوستم را دیدید که اول پیاده شد، هیچ کس بهش احترام نمی ذاره چون همه را اذیت می کنه تازه با مردهای نامحرم هم کل کل می کنه...ولی من به همه احترام می ذارم با مردها هم حرف نمی زنم به خاطر همین راننده اتوبوس بهم تخفیف می ده... » چقدر عزت نفس دارد این دختر... تخفیف را به رفتارش نسبت می دهد و نه به فقر بارزش و دلسوزی راننده مهربان.

دخترک ماجرای ما هق هق می کند و سوژه ی خوبی است برای آپدیت کردن وبلاگ... حتی برای وعده و وعیدهای مختلف... بعد دخترک از روز بعد دوباره بر سر چهار راه بنشیند و... آینده اش را لابه لای فال هایی که می فروشد... بفروشد.

دخترک ماجرای ما سردش است... تنهاست... دختر است... سنش کم است... فقیر است...

کسی هست؟!

افرایت الذی یکذب بالدین؟ فذالک الذی یدع الیتیم. ولا یحض علی طعام المسکین. فویل للمصلین. الذین هم عن صلاتهم ساهون، الذین هم یرائون.  و یمنعون الماعون

آیا کسی که پیوسته روز جزا را انکار می کند دیدی؟! او همان کسی است که یتیم را با خشونت می راند. و (جامعه را) به اطعام مسکین تشویق نمی کند.پس وای بر نمازگزاران، همان کسانی که در نماز خود سهل انگاری می کنند.همان کسانی که ریا می کنند.و حتی از دادن وسایل ضروری زندگی به دیگران خودداری می کنند.

دخترک ماجرای ما مسلمان است... نجیب است...

کسی هست؟!

راشل کوری

راشل کوریرهایی

وصف شادابی است...

برای تو ای!

برانگیخته در رکود مرداب

...

ادامه نوشته

شعله های خاموشی که روشن شد

در طغیان رود سند...

آیه های قرآن شعله ور شد...

وقتی هنوز

سیل بندی مرصوص ساخته نشده بود...

سیل پاکستان

***

در لابه لای شعله های هجوم ستاره ی سیاه

نوار غزه و قرآن با هم سوختند...

وقتی گذرگاه رفح

اجازه عبور به آیه های قرآن نداد

غزه د رآتش

***

و ما شعله هایی که قر آن را فرا گرفته بود خاموش کردیم...

با اشک های ولی...

که اشک های ولیِ ما

شعله های آتش سقر را خاموش می کند

چه برسد به این آتش کودکانه!

و ما خاموش کردیم

با خالی کردن آب بطری های نستله

و

با سطل های آب مهربانی که امروز از دارو و پتو و وجه نقد

پر و خالی شد

ما شعله هایی که قرآن را فرا گرفته بود خاموش کردیم

اما آن مزدور نفهمید...

که شعله هایی عظیم تر از عشق و خشم را در دل مومنین روشن کرد

که و مکروا و مکرالله والله خیر الماکرین

اجرکم عندالله

و این ماجرا ادامه دارد...

 

کاش  چشمانش برق بزند

همیشه نزدیک تیرماه که می شود خیلی منتظرم که دیگران یک جوری به من نشان دهند روز تولدم را به خاطر دارند حتی یک پیامک هم خوشحالم می کند. ولی بهترین هدیه ها آنهایی هستند که متوجه می شوی هدیه دهنده به خاطر تو درباره آن هدیه فکر کرده است و برای آن وقت گذاشته حالا هر چه بیشتر بهتر. 

 

زمانی که به دیگران هدیه ای می دهم دوست دارم جلوی خودم بازش کنند تا برق چشمانشان  را ببینم حس عجیبی است این دیدن برق چشمان کسانی که از صمیم قلب دوستشان داری. 

 

وقتی این فراخوان وبلاگی را دیدم یک لیست تهیه کردم خودم هم باورم نمی شد چنین انسان باشم با این همه گناه همیشه فکر می کردم خیلی بهتر از این حرفها باشم

 ولی باید یکی را انتخاب می کردم چون همیشه سنگ بزرگ علامت نزدن است.

پس بهتر بود گناهی را انتخاب کنی که گمان می کنی در همه گناهان چگال است.

چند وقت پیش حدیث زیبا و تکان دهنده ای از جد بزرگوارشان آخرین رسول حق دیدم:

ترسناك‌ترين چيزي كه از آن بر امت خود بيمناكم
شرك به خداستهان! نمي‌گويم كه آنها خورشيد و ماه و بت مي‌پرستند
بلكه بخاطر كارهايي كه براي غير خدا انجام مي‌دهند و گرفتار شهوت پنهاني مي‌گردند.

- نهج الفصاحه - ۲

و من هدیه ای خودم را انتخاب کردم.

                                                  

 

هر چه به لیستم نگاه می کردم می دیدم  همه این گناهان را زمانی انجام می دهم که چیز دیگری را جای خدا گذاشتم آن وقت آلوده شدم .

اول فکر کردم کار سختی است یک گناهی را انتخاب کنم که ترکش راحتر باشد واقعا کنار گذاشتن شرک کار راحتی نیست ولی امام همیشه می گفت شیطان ترک گناه را برای شما سخت جلوه می دهد.

 

شاید این آخرخودخواهی باشد که برای هدیه تولد دوستی چنین عزیز باز هم به فکر خودت باشی ولی او با همه فرق می کند و می دانم با همه گناهانم باز هم  دوستم دارد.

ولی می خواهم چشمانش  برق بزند و بیشتر دوستم داشته باشد کاش...


 

 

گل می روید به باغ

نمی دانم شادی ام از آمدن نوروز طبیعی است و مثل بقیه، یا غیر طبیعی و بیش از بقیه. اما می دانم بهار، برایم سرشار از روح و سرزندگی و تازگی است. و من که طفل طبیعتم و فرزند فروردین درست مثل کودکی که از دیدن اسباب بازی های رنگارنگ ذوق می کند و دست و پا می زند، قلبم از دیدن تک تک جوانه ها تالاپ تالاپ می تپد و از هیجان بالا و پایین می پرد. یاد انشاهای کودکی به خیر: در بهار که برف کوهسارها آب می شود و زمین از زیر لحاف سپید خود بیرون می آید و درخت ها شکوفه بر سر می آورند... .

·         امتحانات جامعه الزهرا هفته ی پیش بود. محیط و محوطه ی جامعه الزهرا آن چنان برایم دوست داشتنی بود که بارها آرزو کردم کاش می شد آمد قم و حضوری درس خواند. محیطی سرشار از زیبایی های حسی و معنوی و عقلی. گویی هر سه نوع زیبایی را در خود جمع دارد. معماری شکیل با رنگ های لاجوردی و آبی فیروزه ای با الهام از معماری سنتی و طرح های اسلیمی اصفهان، درخت هایی که در زمستان هم چشم نواز بودند و متفاوت، حوض آب ها با جوی های روان آب از هر طرف، احادیث فراوان که با سلیقه ای هنرمندانه طراحی شده بودند، کارمندان مودب و مقید و متعهد که با حوصله جوابت را می دانند، لب هایی که به محض رویت چشمانی دیگر، به لبخندی دوستانه گشوده می شد، چهره هایی که بر خلاف برخی چهره های متداول در سطح شهرها، معصوم بودند و بی آلایش و بی آرایش. خود خود خودشان بودند. حلقه های دو سه نفره مباحثه در جامعه الزهرا و در حرم که دلت را می بردند و ذوق فهم مسئله ای یا تردیدی یا انکاری را در چشم ها می خواندی. ایراداتی هم بود. فرضا نسبت به مسایل سیاسی روز فضا زیادی ساکت می نمود و یا به قول یکی از همراهان عزیزمان، فضا زیادی مذهبی بود. یعنی شاید این همه حدیث و روایت و آیه که بر جای جای جامعه الزهرا، در سلف و در خوابگاه و در سالن امتحانات و در حیاط و در سالن ورزش و نمایشگاه بصیرت و... می دیدی مذکِّر خوبی بودند اما بدی اش این بود که دو دقیقه هم تنهایت نمی گذاشتند.  هنوز نمی دانم آیا تذکر مدام بیرونی خوب است یا بد. احساس می کنم به فضای روانی فرد بستگی داشته باشد. یعنی برای یکی خوب است و برای دیگری حتی شاید... . در کل آن چه از جامعه الزهرا نصیبم شد احساس آرامش فوق العاده ای بود که از تجربه اش واقعا لذت بردم.

 ·         خانه تکانی هم به سلامتی تمام شد. خانه تکانی برایم فوق العاده است. احساسی شبیه توبه ی نصوح. وقتی کتاب های کتاب خانه را یکی یکی پایین می آوری و با حوصله و دقت و ریزبینی زیر و رویشان را غبارروبی می کنی... تذکری است که غبار زیر و روی عقلت را هم بزدایی... با دستمال بصیرت و صبر. وقتی آب و کف می ریزی روی همه ی ظرف های در کابینت ها اسیر، یعنی آب توبه بریز بر سر و روی دل اسیرت... تازه شو و رها. درست مثل خانه ات.

به قول عزیزی: گونه هایتان پر گل

این پست طعم تلخی دارد با کمی شکر...

 

 ...

کسی که همه در باره اش می گویند: "چه خوب بلد بود در این دنیا، پاک زندگی کند" و حالا که رفته انبوهی سنگین بر دل همه گذاشته است که حیف قدرش را نداستیم و نفهمیدیم چه کسی کنارمان نفس می کشد. و پس از رفتنش همه فهمیدند عوارض شیمیایی شدنش در جزایر مجنون، چنین جنون وار او را با خود برد.

ادامه نوشته

دو نما از زن ایرانی/ اندر احوالات آستین

1)      ایران/ پاریز/ 1350

_ بی بی جون، این سوزنتون رو باید برین دکتر بزنین. اگه نزنین خدای نکرده گلوتون بدتر میشه.

_ خب مادر بریم پیش همون خانم هندیه که دکتره. چرا می خوایم بریم پیش آسیدعباس

_ آخه خانم دکتر کیشو رفته کرمون، بی بی جون دکترا محرمن دیگه. چه اشکال داره؟  فقط یه سوزن تو دستتون می زنه و می ریم.

_ نه مادر، کی گفته محرمن. اینا از خودشون در اووردن گلم، تا حالا چش هیچ نامحرمی به من نیفتاده. دوس ندارم آخر عمری یه نامحرم بهم سوزن بزنه.

_ ولی بی بی جون، زبونم لال، دور از جون، دکترا گفتن...

_ می دونم دکترا گفتن باید بزنم، خب حفظ جونم از واجباته ... یه فکری کردم برو یه قیچی بیار.

...

_ اِ...  بی بی جون چیکار می کنین این لباستون رو که نو خریده بودین. بی بی جون!

و بی بی جان دایره ای به اندازه یک سکه روی لباسش جایی که باید واکسن تزریق کند ایجاد می کند تا دستش را هیچ وقت، هیچ نامحرمی نبیند.

روح معصومش قرین رحمت الهی

2)      ایران/ تهران/ 1388

_ خانومایی که توی صف ایستادن برای آزمایش خون. پالتوهاشون رو در بیارن و آستینشون رو بزنن بالا. آماده باشن تا دکتر صداشون کرد برن تو.

نگاه کردم، هنوز دو سه تا خانوم جلوی من بودن و سه چهار نفری هم بعد از من. همگی توی اتاق انتظار بودیم. خانم دکتر یکی یکی صدا می کرد می رفتیم تو برای آزمایش.

چیزی نگذشت که در برابر چشمان کلی بیمار و دکتر محرم و نامحرم مانتو یا پالتوهای خانوم ها یکی یکی در آورده شد و آستین ها رفت بالا... .

 

 

السلام ای...

السلام اي ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو مي‌گرديم و تو دنبال ما

ماه پيدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه محو
رؤيت اين ماه يعني نامه اعمال ما

خاصه اين شب‌ها كه ابر و باد و باران با من است
خاصه اين شبها كه تعريفي ندارد حال ما

كاش در تقدير ما باشد همه شب‌هاي قدر
كاش حوّل حالنايي‌تر شود اعمال ما

ما به استقبال ماه از خويش تا بيرون زديم
ماه با پاي خودش آمد به استقبال ما

گوشه چشمي به ما بنماي اي ابروهلال

تا همه خورشيد گردد روزي امسال ما

 علیرضا قزوه

کلنگ

سروده هایم شعر نیستند، می نویسم اشان تا با نقد دوستان شعر بشوند:

همان خون، که آلود پالوده ات را                           زمین لرزه شد، جــانِ آســوده ات را

دل آرامِ یک عمر، دلداگــــی بود                            کلنــــگی شد آشفت شالوده ات را