این پست طعم تلخی دارد با کمی شکر...
رفتی و برنتافتی داغ مُحَرَّمی دگر شکوه نمی کنم، برو! کاش ولی کمی دگر...
این را برادرم، مرتضا خطاب به سید محسن نبوی نوشت. حالا این سید کیست خود ماجرایی دارد. تک فرزند ذکور یک خانواده ی حزب اللهی انقلابی ثروتمند ساده زیست خیّر تحصیل کرده، کسی که همسر نازنین ومهربان و محجبه اش دبیر معارف است و هرچی از سادگی و صداقت و صمیمیتش بگویم کم است. و خودشان از معلمان سخت کوش سیرجان. دبیر عربی دبیرستان های سیرجان، رزمنده و جانباز شیمیایی که البته عوارض شیمیایی چندان در ایشان نمود نداشت و هم چون همه ی اعمال دیگرشان فقط برای خدا ماند... .
سید محسن نبوی کسی که در آستانه ی 44 سالگی وقتی پایان نامه ی ارشد ادبیات عربش را در بیش از سیصد صفحه به زبان عربی تمام کرد و در پایان همان از خانواده اش حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و بعد سرطانی مرموز وجود سالم و تندرستش را در بر گرفت و در عرض چند ماهی او را از پای در آورد و او پیش از رسیدن محرمی دگر رفت. رزمنده ی جنگ که خاطراتش را در قالب یادداشت هایی کوچک در روزنامه های محلی می نوشت و نمونه ی انتهای متن از دست نوشته های اوست.
کسی که همه در باره اش می گویند: "چه خوب بلد بود در این دنیا، پاک زندگی کند" و حالا که رفته انبوهی سنگین بر دل همه گذاشته است که حیف قدرش را نداستیم و نفهمیدیم چه کسی کنارمان نفس می کشد. و پس از رفتنش همه فهمیدند عوارض شیمیایی شدنش در جزایر مجنون، چنین جنون وار او را با خود برد.
وامروز با مامانم و آقا حبیب رفتیم خانه ی مادرشان، سر سلامتی و از این حرف ها. پدرشان که آرام اشک می ریختند و می گفتند: "سوختم... سوختم" و اشک همه مان را درآوردند. مادرشان اما صبورتر، گویا فقط شب ها، آرام و بی صدا وقتی همه خوابند با پسر رازگویی داشت. می گفت: "داغ سخت است، خیلی سخت. ولی داغ محسن چیز دیگری است. همه ی وجودم را می سوزاند. نمی دانید چه پسری داشتم". و مادر مهربان و مومن شروع کرد به نقل خاطرات: "بیش از ده بار رفت جبهه و هر بار بی خبر. آن موقع تربیت معلم درس می خواند. از 17 سالگی سال خمسی برای خودش تعیین کرده بود. همیشه هم با وضو بود. همیشه هم سعی می کرد رو به قبله بنشیند. مگر این که مزاحم مردم می شد. یک بار که مثل همیشه یواشکی رفته بود جبهه یکسری نامه برای ما نوشته بود که مثلا من در محل تحصیلم هستم. اما یادش رفته بود پشت پاکت را با خط خودش بنویسد. و من هم بو بردم که یا باید مریض شده باشد و یا رفته باشد جبهه. که فردایش کسی از دوستانش با مدرسه ی همسر خواهرش تماس می گیرد که: آسید محسن جبهه است. خیالتان راحت. نماز های سر وقتش ساعتی طول می کشید. البته در اتاق و پشت درهای بسته. آخرین نمازش را هم مثل امام با اشاره و زیر لب خواند و رفت. با وضو رفت. هروقت ازش می پرسیدم: مامان، محسن جان چطوری؟ با این که تمام وجودش را غدد سرطانی فرا گرفته بود می گفت: "خیلی خوبم خدا را شکر." یک بار تو عمرش هم ناشکری نکرد. گلایه نکرد. یک بار مرا ناراحت نکرد. حتی این اواخر که در دستش غده ای بود. برای این که من نفهمم و ناراحت نشوم نمی گذاشت من دستش را بگیرم. سریع دست دیگرش را پیش می کشید... داغ سخت است ولی داغ محسنم چیز دیگری است. هفت هشت سال پیش یک بار که رفتم خانه شان دیدم یک پارچه ی چلوار سفید عریض و طویل گذاشته جلوش و داره چیزی روش می نویسه. گفتم محسن چیکار می کنی؟ گفت مامان دارم روی کفنم جوشن کبیر می نویسم. دلم هری ریخت پایین. گفتم حالم بد شد زود جمعش کن. مثل همیشه که نمی خواست ناراحتم کنه گفت: مامان برای حالا که نیست برای صد و بیست سال دیگه است. من گفتم: بزارش برای من. آهی کشید و بعد با خنده گفت باشه. حالا خیلی دلم براش تنگ میشه. خیلی. هر روز می اومد بهمون سر می زد و با اون شوخ طبعیش کلی سر به سرم می گذاشت... خدایا شکرت هرکی خوابشو دیده جاش خوبه. هرچی نشستیم فکر کنیم که به کی بدهکاره. نماز روزه ی قضا، غیبتی اگر کرده، حلالیتی اگر باید بطلبیم دیدیم... پاک پاک... خدایا شکرت... ولی دلم براش خیلی تنگ شده. "
و من اما سرخوش از این که چند صباحی هر چند اندک، هرچند از دور، هرچند فقط در میهمانی های خانوادگی آن هم اگر مردان و زنان جدا نبوده اند، چند باری نشست و برخاست یک شهید را دیده ام. چند باری با شهیدی که حق معلمی هم به گردنم داشت صحبتی کرده ام. چند باری رفتارشان را شاهد بودم.
و من اما دلتنگ از این که در کنارمان بودند و هستند چنین کسانی و در زمان حیاتشان نمی شناسیمشان. و بعد باید سال ها حسرت خورد که کاش کمی دگر... .
و من اما نگران که ما چه فاصله ای داریم با آن ها... با همه ی جزیره مجنونی های مجنون.
رفته بودیم تسلا بدهیم که آتش وجود خودمان را هم فرا گرفت... گویی گوش به فرمان مادر شهید بودیم که:
آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم احساس سوختن به تماشا نمی شود
از آن روزها: یادداشتی از سید محسن نبوی
آری ای دوستان جوانم، آن روزها... روزهای جنگ و جبهه
زیبنده ی گردن و سینه هامان:... پلاکی بود و بس
آرایش موهامان: ... آرایشگاه صلواتی و ماشین 2
لباس فاخر و شیکمان: ... یکدست لباس خاکی رنگ خاک آلود و چروکیده
کفشهامان:... یک جفت پوتین به شماره های 7 و 8
هدبندمان:... پیشانی بند سبز رنگ...
دلنوازترین نوار موسیقیمان:... نغمه های آهنگران و کویتی پور
بهترین تفریح و گردشمان: ... خط مقدم آتش بازی
محل ویراژ و موتورسواریمان:... جاده های خاکی مین کاری شده
محل عشقمان:... انسوی سنگر، نیمه های شب... با مهر کربلا
مرخصی ساعتیمان:... مخابرات و بیمارستان های اهواز و...
بهترین تنقلاتمان:... یکی دو ترکش ریز
امیدمان از دنیا:... مشاهده ی جسد بی سر همسنگرمان
بزرگترین آرزومان:... در آن روزها، سلامتی امام (ره)
آمده ایم تا برویم...