ننه قربون
دبستانی بودم... رفته بودیم مسجد. تابستان بود. نماز توی حیاط برگزار می شد. یک ملخ نشست روی چادر خانمی که جلوی من بود. ملخ که جست زد من هم باهاش پریدم... نمازم را شکستم...
شب که به منزل آمدم برای پدرم تعریف کردم که ببینم نمازم چه حکمی دارد... .
شانه های بابا شروع کرد به تکان خوردن: شهید شول داشت نماز می خواند... گلوله توپ کنارش منفجر شد... حتی تکان نخورد... .
شکستم... مثل نمازم
بعدها بارها شکستم... و آخرین بارش تا به امروز... امروز
اکران مستند ننه قربون... حاج خانم می گفت: داشت لباس های رزمندگان را می شست فهمید لباس پسرش است... پر از خون... فهمید شهید شده... . لباس را شست... رفت سراغ لباس بعدی
+ نوشته شده در جمعه دوم تیر ۱۳۹۱ ساعت 0:0 توسط فاطمه دلاوری پاریزی
|
آمده ایم تا برویم...